ما براي احترام و اعتبار دادن و عبرت گرفتن از چنين وقايع و حوادث و تذكر و تجليل دور هم جمع شدهايم، در برابر دو پيشآمد یا دو واقعهي تاريخي هستيم، يكي ۱۷ شهريور كه ديروز باشد و ديگري ۱۸ شهريور كه امروز است، آمدهايم اداي دين بكنيم به كساني كه حق زياد به گردن ما و به ملت ما و از جهتي به جهان انسانيت دارند، يادشان را زنده بكنيم و براي خودمان و براي آيندگان درس عبرتي و الگو و نمونهي خدمت بگيريم.
فرق انسان با حيوان؛ يكي از فرقهاي انسان با حيوان و ساير موجودات زنده اين است كه آنها محيط و حيات و زندگيشان، يك جو جغرافيايي است، در طبيعت زندگي ميكنند. آنجايي كه آب و نور خورشيد و آذوقه هست، آنجايي كه هوا براي تنفس هست، زندگيشان زندگي جغرافيايي است. اما انسان هم در مكان زندگي ميكند و هم در زمان؛ يعني هم محيط جغرافيايي دارد و هم در زمان است، يعني انسان يك موجود زندهاي است كه محيط حياتي آن جغرافيايي و تاريخي است. چه بسا وقايع تاريخي و آنچه در زمان اتفاق افتاده و اتفاق خواهد افتاد برايش اثر و اهميت بيشتري داشته باشد، و هر قدر انسان ظرفيت مكانيش بزرگتر و مخصوصاً ظرفيت زمانيش عظيمتر و دامنهدارتر- از گذشتهي بينهايت دور تا آيندهي بينهايت دور- باشد، اين رشد و ارزش و شخصيتش بيشتر است، چنين مجالس و چنين يادبودها براي همين است كه ما از گذشته استفاده بكنيم.
همينطور كه ميدانيد، محيط زندگي بشر، محيط تاريخي آن، وقايع زيادي را ثبت كرده است، جنگ اسكندر با دارا، انوشيروان با عادل، پاستور با اكتشافات و خدماتش، كاشفين علمي، و اشخاص تاريخي بزرگ، مثلاً جنگهاي رستم و اسفنديار؛ بيشتر اين وقايع تاريخي، وقايعي است كه سرگذشت و جنگهايي را نشان ميدهد، رو در رو شدن و مقابله شدن؛ و در بين اينها، حوادث مختلفي كه محيط حياتي و رشد انسان را نشان ميدهد.
دوام یک نظام و حکومت، مشروط به داشتن قدرت و مشروعیت است
وقايع تاريخي هم هست كه جنگهاي بين حق و باطل را نشان ميدهد، حق با باطل، عدل با ظلم، روشنايي و نور با جهل و تاريكي، اين واقعه كه من اسمش را دو پديده ميگذارم، از نوع آخر است، يعني تاريخ برخورد، مقابله و جنگ مابين دو جناح، دو جبهه، دو طرز فكر، دو اردو، دو دسته كه يكي منادي حق و خواهان عدالت و عدل است، دنبالهروي از علم و حقيقت و دانش است، و در برابرش ظلم است و غصب حقوق، استبداد و سلب استقلال و سلب حاكميت از خودِ ملت است؛ دعواي بين دولت است و ملت. در بيشتر اين موارد، يك طرف همه چيز را دارد، طرف ديگر خيلي چيزها را ندارد، تقريباً هيچ چيزي ندارد، جنگهاي مثلاً اسكندر و دارا و يا جنگها و هجومهاي خوارزمشاهي، يا فرض كنيد جنگ بين نادرشاه و افاغنه و امثال آن، دو دستهاي بودند در برابر هم؛ هر دو هم خواهان قدرت و زور و هم متكي به قدرت و زور، اما اين جنگ كه در دنيا نظايري داشته، و جنگ انبياء هم از همين نوع است، دو طرف در دو وضع كاملاً مختلف هستند.
اصولاً در جامعهشناسي، سياست را سابقاً تعريف ميكردند ، رقابت بر سر قدرت؛ و حفظ سياست و حكومت، لازمهاش را داشتن قدرت ميدانستند، ولي به تدريج جامعهشناسان بعدي به اين رسيدند كه تعادل يك جامعه، و تعادل يك حكومت و دولت، نميتواند فقط متكي به زور و قدرت باشد، حفظ قدرت احتياج به مشروعيت دارد، اگر دولتي و حكومتي تشكيل شد كه فقط خشونت و زور داشت، و سلاح و اسلحه داشت، اين حکومت نميتواند دوام داشته باشد، پيغمبر بزرگوارمان هم فرمودهاند:
«اَلمُلْكُ يَبْقَی مَعَ الكُفْر وَلايَبْقَی مَعَ الظُلم» (۱)
ملك و حكومت و دولت و سلطت، با ظلم نميتواند بقاء و استوار باشد، ظلم فقط پيشتوانهی قدرت را دارد. بعدها اين را بيان كردند كه دوام يك نظام و حاكميت، يك سياست يا دولت بايد متكي به دو سرمايه باشد، زور و قدرت را داشته باشد ولي علاوه بر آن بايد مشروعيت هم داشته باشد. يعني آن ملتي كه تحت فرمان اين دولت است، باید دولتش را صاحب صلاحيت و مشروعيت بداند، بپذيرد كه براي ايفاي يك ارزشهايي آنجا است، و اگر اين ارزش و اين پشتوانه را نداشته باشد، تنها با زور و قدرت نميتواند بر حکومت باقی بماند، از بين ميرود. يعني يك طرف زور و قدرت است، و طرف ديگر يا روي ديگر اسامي مختلف دارد، حجت، مشروعيت، صلاحيت، عدالت، و به اصطلاح قرآني سلطان. سلطنت وقتي در قرآن ميآيد، همانطوركه حضرت موسي با فرعون روبهرو ميشود يا جاهاي ديگر، صحبت سلطان پيش ميآيد، يعني همان بَيِّنِه و همان دلايل بر حقانيت، دلايل روشن و آشكار، بَيِّناتي كه ثابت كند و نشان دهد كه اين بر حق است. آن زمان كه هر دولتي يكي از اين دو پايه را از دست داد، سقوطش خيلي نزديك است. اتفاقاً انبياء و اين دو پديدهاي كه ما داريم و ميخواهيم روي آن صحبت بكنيم، نسبت به اولي فاقدش بودند یعنی نه مرحوم طالقاني سلاح و زوري داشت، نه كساني كه در ۱۷ شهريور ۱۳۵۷، شربت شهادت نوشيدند. آنها با اسلحه و ژسه و مسلسل و وسايل جنگی به ميدان آمده بودند، يك طرف ظالم و طرف ديگر مظلوم؛ همانطوركه به اين اصطلاح آشنا هستيد، كه ميگويند «پيروزي خون بر شمشير». پيروزي خون بر شمشير همانطور است كه شهادت سيدالشهداء نشان ميدهد، مظلوم باشد و اهل تجاوز و تعدي هم نباشد. «وَإِن تَصْبِرُواْ وَتَتَّقُواْ» (آلعمران(۳) / ۱۱۹)، و هم صبر و پايداري و مقاومت داشته باشد و هم تقوا. مظلوم كه واقع شد، اين یعنی دستِ نصرتِ خدا با آنهاست، و اين دسته پيروز ميشوند. واقعهي ۱۷ شهريور ۱۳۵۷ يكي از اين موارد و نمونههاست كه يك عدهاي بدون داشتن وسيله، و بدون داشتن قدرت و زور، و فقط با حقانيتشان، با نيتشان كه خواستار حكومت حق و عدالت بودند، به ميدان ميآيند و شهيد و كشته ميشوند و از بين هم ميروند ولي بالاخره و عاقبتالامر ميبينيمكه آن دسته با داشتن زور و تزوير و وسايل مختلف از ميدان به در ميرود.
در اين دو واقعه، در يك طرف شهداي گمنام، جمع و گروهي هستند و طرف ديگر يك فرد خوشنام و بانام و معروف، يك طرف شخص است و يك طرف جمع است، ولي ما به شخص توجه نداريم. اين اجتماع امروز و تجليلهايي هم كه ميشود، بيشتر روي شخصيت آن طرف است، روي صفات و اعمال و افكار و آثار طالقاني است كه از او تجليل به عمل ميآيد، و اِلا شخصپرستي هيچ وقت صحيح نبوده و صحیح نيست. دو پديده هستند كه در عين جدا بودن، هم روي هم مؤثر بودند و هم متأثر از هم، و از اين بابت كه من عرض كردم، هر دو خواهان حق، يعني منادي حق و عدالت و شريعت بودند، در حالي كه روبهرويشان، از اين بابت فاقد بود ولي از آن بابت صاحب همهي زور و امكانات و اتكاهاي خارجي بود، از اين جهت با هم اشتراك داشتند.
قضيهي ۱۷ شهريور ۱۳۵۷، همانطوركه ميدانيد يك پديدهي مجزا و منحصر به فرد و منزوي نيست، به يك دوراني از همين مبارزهي حق در برابر ناحق و در برابر ظلم و مواجههي ظالم و مظلوم تعلق دارد و این نقطهي عطفي شد و اهميت فوقالعادهای پيدا كرد، و در داخل شهريورماه ۱۳۵۷، اين نمايشنامه، نمايشنامهي جنگ حق و باطل، جنگ ظالم و مظلوم، عدل و ظلم، برپا شد. اين را در آن ماه آدم خوب ميبيند كه چگونه آن طرف، طرف صاحب زور متزلزل شده، و خودش دارد حس ميكند، پيش از آنكه شاه از كشور فرار كند، و قدرت و تاج و تختش را تسليم بكند، و آن پيروزي درخشان نصيب ملت ايران بشود، از همين ماه كاملاً معلوم است.
اول ماه ميبينيم كه شريفامامي را نخستوزير ميكنند، پشت سرش اين صفت شريفامامي را هم كه هيچ وقت نميگفتند ميگويند، كه فرزند روحاني است، و از اقداماتي كه شريفامامي ميكند، برگرداندن تاريخ شاهنشاهي به تاريخ هجري، و به تاريخ اسلام است، بعد دستور بستهشدنِ كابارهها و رو آوردن به مردم، و آزادكردن و آزادگذاردنِ روزنامهها و مطبوعات داده میشود، با اين ميدان عمل و اين نشانه، در واقع احساسي است كه آن طرفِ صاحب قدرت فهميده كه مشروعيتش را از دست داده است، ميخواهد مشروعيت و صلاحيت و پايهي حقانيت را براي خودش احراز كند، ششم شهريورماه۱۳۵۷ جبههي ملي برنامهاش را اعلام ميكند، هفتم شهريورماه يك مرتبه ملت ايران، سر شب يا عصر كه روزنامهي كيهان را ميخرد، ميبيند با تيتر درشت عكس و تفصيلات از بازگشت آيتالله خميني است. نهم شهريور، هفت روحانيِ سرشناسِ تبعيدي آزاد ميشوند. بهاین ترتیب، مقدمات تسليم و در واقع گرفتن اين مشروعيت پيدا شد، چهارده شهريور ۱۳۵۷، عيد فطر است، و خود به خود آن راهپيمايي چند ميليوني در مراجعت بعد از نماز عيد فطر كه در قيطريه صورت گرفته بود پیش ميآيد و باز یک پيشآمد بسيار عجيب، آنهايي كه تا به حال آلت عمل و وسايل قدرت آن طرفِ غاصب و ظالم بودند يعني سربازان، سربازاني كه با تانك و تفنگ آمده بودند كه مردم را لگدمال كنند و بكوبند و بكشند، آنها با مردم، با همينهايي كه در صف برگشت نماز عيد فطر ميآمدند، با هم دست برادري دادند. اينها به آنها گل ميدهند سرنيزههايشان را گل باران ميكنند و حتي بعضی از افسران و سربازان، در بالاي تانك و ماشينهايشان، براي مردم نطق ميكنند، اظهار همفكري و همدردي ميكنند.
ببينيد، همينطور پيروزي خون بر شمشير شروع شده، حقانيت و مظلوميت كار خودش را كرده، شانزده شهريور تعطيل و تظاهرات عظيم در تهران، راهپيمايي از همان محل قيطريه و باز هم سربازها نسبت به دستورات ساواك و ارتش تمرد ميكنند و كاري نميكنند. هفده شهريور ديگر نقطه عطف است، ديگر روزي است كه ميبينيد نوسان و تزلزل در دستگاه دولت است. و اينطرف مدتهاست، يعني بايد گفت بعد از ۲۸ مرداد ۱۳۳۲ اين دو نيرو یا اين دو قدرت كه يكي مشروعيت بود و يكي هم خشونت و زور و قدرت يا سياست، اين دو تا در برابر هم بودند. ۲۸ مرداد ۱۳۳۲ نهايت كودتا و زور و كشتن و آزار و ابراز قدرت و حاكميت شاه و ديگران است، ولي بهزودي به این برميخورند كه اينطوري نميشود، بهطور نوساني چندين بار آزاديهايی معتدل داده ميشود. چند سال بعد اعلام ميكنند كه انتخابات آزاد است و مردم ميتوانند وارد شوند. حتي خود شاه اعلاميه داده و به دولت دستور ميدهد كه شما بايد انتخابات را بگذاريد آزاد باشد، بهطوري كه وكلاي ما در آن دادگاه نظامي به همين اتخاذ سند ميكردند و ميگفتند اين خودش اقرار بر اين است كه تا به حال آزادي وجود نداشته، اگر آزادي وجود داشت كه لازم نبود كه شاه به دولت دستور بدهد كه شما بايد انتخابات را آزاد بكنيد.
شاه نه به دليل علاقه به آزادي، بلکه به این برخورده بود كه صرفاً با سرنيزه نميتواند حكومت بكند، منتهي با دست آزادي ميدادند با پا عقب ميكشيدند و ميديدند كه نميتوانند. يك ذره كه آزادي بدهند ملت به آنجاهايي ميرود كه به زعم آنها نبايد برود، همينطور مراحل آزادي و اختناق، ملايمت و ملاطفت و دوستي، حالا با تبليغش كاري نداريم كه ظاهري بود يا باطني، با فشار و اختناق بود یا نبود، همينطور دنبال هم ميآمدند و ميديدند كه نميشود. حتي حاميان خارجي اين نظام، مخصوصاً آمريكاييها خيلي اصرار داشتند و فشار ميآوردند كه يك قدري اين سوپاپها را باز بكن، سوپاپهاي دريچهی اطمينان بايد باز شود و الاّ انفجار حاصل ميشود.
اين بود كه شاه و مخصوصاً افسران و كساني كه حاميانش بودند و درباريها، فيالجمله از روي بيميلي آزادي ميدادند ولي بلافاصله آن را پس ميگرفتند. حالا با آنكه در اول شهريورماه شريف امامي را نخستوزير ميكنند و او اعلام آزادي قلم و بيان ميكند، ميبينند حالا كه آزادي دادهاند، وضعیت دارد به خيلي جاهاي بدي ميرود، ناچار ميشوند حكومت نظامي را بخواهند، هفده شهريور ۱۳۵۷ روزي است كه اعلام فرمانداري نظامي شده، چون آن اجتماعات و آن راهپيماييها كه همهاش هم غيرمسلحانه بود، و در همهاش جنبهي خشونت خيلي ضعيف بود، ميبينند اگر اين وضعیت ادامه داشته باشد بساطشان بهكلي متلاشي خواهد شد. فرمانداري نظامي اعلام ميشود، دستور ميدهند كه هيچ گونه اجتماعاتي نباشد، شدت عمل به خرج ميدهند، آنهايي كه در زندان بودند كه هستند، اشخاص دیگر، سران گروهها و افراد و شخصيتها، چه روحاني و چه غيرروحاني را ميگيرند و به زندان مياندازند و ميگويند كه هر گونه اجتماعي قدغن است، ولي مردم كه ديگر تربيت شده و تمرين كرده بودند، گوششان به اين حرفها بدهكار نيست، ميگويند كه ما در مقابل زور شما میایستیم، ما حق داريم، ما حرفممان را میزنیم، ما اهل صبر هستيم، ما اهل مقاومت هستيم، ما اهل پايداري هستيم، به حکومت نظامی اعتنا نميكنند، به آن ميدان ميآيند و در خونشان ميغلطند و اين واقعهي تاريخيِ عظيم در كشور ما، در قلب شهريورماه، در هفده شهريورماه ۱۳۵۷ ظاهر ميشود، اثرش چيست؟ از نظر نظامي موفقيت با شاه، و با آنطرف است، و حتي كارتر هم به شاه تبريك ميگويد، دولت آمريكا هم خوشحال است، اما در همان كشور آمريكا و همان افراد آمريكايي و در خارج ايران و در داخل، خودِ مقامات نظامي و غيرنظاميِ دولتي، آثار پشيماني و پريشاني ظاهر ميشود، تا آنجايي كه در خود شاه، تزلزلي كه پيدا كرده بود شدت بيشتر پيدا ميكند و شديدتر ميشود، و با آنكه حكومت نظامي است ولي باز بندها را يك قدري شل ميكند، براي اينكه ميبيند، با زور و حكومت نظامي كار نميتواند ادامه داشته باشد، افكار عموميِ جهان به نفع مردم ايران ميشود. حالا وقت نيست كه من اين را عرض بكنم ولي شاهد علاقهمندي و توجه و هجوم خبرنگاران خارجي به ايران بودم، آنها براي تماشاي اين راهپيماييها، و اين هيجانها و اين فوران احساسات و حقطلبي و مظلوميت ايرانيها راهیِ ایران شده بودند، و بعد هم انعكاسش را در روزنامههاي خودشان دیدیم.
ببينيد، از آن موقع چه در خارج و چه در داخل زمينه فراهم بود، چون بعد از آنكه شاه فهميد در داخلِ ملت ايران زمينه ندارد، حسابش را با ملت و با افكار ملي به كلي جدا كرد، اعتنايي نداشت كه مردم چه ميگويند، حسابش فقط يك جا بود، با خارجيها؛ هم با سياستهاي خارجي و هم با افكار عمومي جهان. روي تبليغات بسيار حساس بود، اينکه پايهي تخت و تاج او روی افكار عمومي جهان باشد. آنجا با خرجها و تبليغاتي كه كرده بود، به قدري خوشنامي براي خودش بهوجود آورده بود كه خيال ميكرد با همان جشنهاي ۲۵۰۰ سالهی كذايي، الان پادشاه يعني شاهنشاه واقعي جهان است، با آن جمعه ۱۷ شهريور ۱۳۵۷، اين پايهي فكري و افكار عمومي و اخلاقي او در دنيا متزلزل شد. نوزده شهريور برنامهي خودش را به دولت تقديم كرد و گفت ريشهي نارضايتي را من خشك ميكنم، ۲۳ شهريور تعدادی روحاني و از ملّيیون باز هم بازداشت شدند، شريف امامي برنامهي آشتي ملي را اعلام كرد، ۲۵ شهريور رأي اعتماد گرفت، ۲۸ شهريور سفر حج آزاد شد، كساني از نهضت آزادي را که گرفته بودند آنها را هم آزاد كردند. بيستم شهريور، ۲۳۱ زنداني حكومت نظامي آزاد شدند و فرماندار قم هم بركنار شد، سياست جديدِ وصول مالياتي اعلام شد.
ببينيد، اينها مقدمه بود و بهتدريج هر يك از اين اعمال و هر يك از اين خونها به هدر نميرفت و واقعاً نه تنها واقعهي هفده شهريور ۱۳۵۷، بلكه همهي اينها، هر كدام نمونههايي بود از پيروزي خون بر شمشير. حالا سئوالي كه پيش ميآيد اين است كه اين افكار و اين تحول و تغيير در نژاد ايراني است. خب، به عدد رسمي، ۲۵۰۰ سال ظلم بود، حالا چهقدر درست و یا غلط است، من نميدانم و كاري ندارم. ولي بهطور رسمي ۲۵۰۰ سال اين مملكت استبداد داشت و شاهنشاهي بود، و از محمدرضاشاه هم خيلي بیشتر در اين مملكت ظلم شده بود ولي چرا آن وقتها حادثه هفده شهريور پيش نميآمد؟ چرا اين راهپيماييها پيش نميآمد؟ و چرا اين پيروزي خون بر شمشير رخ نميداد؟ خيليها را هم كشته بودند، شاه عباس كم نكشت، حتي انوشيروان عادل كه عنوان عادل دارد يكي از سفاكترين سلاطين ايران بود كم آدم نكشته بود؟ خب، اين بيخود به دست نميآيد، اين تحول و اين تهييج را افرادی بهوجود آورده بودند، اگر نخواهيم خيلي دور برويم و بخواهيم از سيدجمالالدین اسدآبادي شروع بكنيم، چون او يكي از كساني بود كه اين تحول و تحريك و تحرك را بهوجود آورده بود، سيدجمالها و اميركبيرها، قائم مقام فراهاني، آخوندخراساني، مازندراني، نائينيها، شيرازيها، سران مشروطيت، مصدقها، همين مليكردن نفت، نهضت مقاومتها، احزاب و نهضتهاي دیگر، دكتر شريعتيها و آيتالله خمينيها و طالقانيها.
از اين به بعد، در قسمت دوم برنامه، صحبت بنده روي مرحوم طالقاني ميرود، البته نه فرصت هست، و تا الآن هم نيم ساعت از وقت گذشته است، شايد احتياج نباشد كه بنده طالقاني را به شما معرفي كنم، زمان خيلي نگذشته، بسياري از شما معاصرش بوديد، ايشان را ديديد، شايد در مسجد هدايت هم شركت میكرديد، بسياري با او همكاري داشتند. خلاصه، و عليرغم اين جَوِّي كه پيدا شده و ميخواهند نام او و آثار او را از بين ببرند و در بين نيايد، به قدر كافي نام و يادش در اذهان هست. راجع به تاريخش و راجع به كارهايش، و راجع به احوالش كتابها نوشته شده، و همانطوركه شنيديد حتي نوار صحبتش هم موجود است. من ميخواهم يك عصارهاي از زندگينامهي او، از ابتدا و وسط و انتهايش را عرض بكنم و بعد دو نكتهاي كه شايد كمتر شنيده باشيم، و روي اين دو نكته كه مربوط به ايشان ميشود مختصر تصريحي بدهم.
ولادت طالقاني، عذر ميخواهم من اسم ميبرم، خود ايشان هم مقيد به اين تشريفات و تصنعات نبود. با ساده گفتن، آدم خيلي بهتر ادای احترام و ابراز صميمت ميكند، كما اينكه كساني كه با پدر يا مادرشان حرف ميزنند، حتي بلانسبت و بلاتشبيه با خدا؛ با سادهترين عبارات روبهرو ميشوند، اين است كه من قبلاً عذر ميخواهم كه اگر همينطوري ميگويم طالقاني و مرحوم طالقاني؛ اين است كه عادت كردهايم. با خود ايشان و در روبهرويشان هم ما ميگفتيم طالقاني و بهاينترتيب
گمان كنم آن اخلاص و حقانيت و خصوصيت ايشان واضحتر ميشود.
زادروز طالقاني و ولادتش مصادف با ولادت يك چيز ديگر است، با ولادت انقلاب و انقلاب مشروطيت است، در دادگاه تجديدنظر نظامي سال ۱۳۴۲ كه در آن ده نفر بوديم، دادگاه سران نهضت آزادي بود، در آنجا بنده براي سئوال و تكليفي كه خود رئيس دادگاه كرده بود كه اگر متهمين راجع به مرور زمان و نقص پرونده يا صلاحيت دادگاه، حرفي دارند بزنند. دوستان و رفقا به بنده مأموريت دادند، و با نظر آنها اين بيانات حاضر شد، كه چاپ هم شده است.(۲) در آن دادگاه تجديدنظر، در ۱۴/۱۲/۱۳۴۲ گفتم: راجع به مرور زمان ما حرفي نداريم، از اين بابت ما ايرادي نداريم، ما به خاطر چيزي به زندان انداخته و به دادگاه كشيده شدهايم كه بههيچوجه مشمول مروز زمان نيست، يعني مطالبهي حقوق مردم ايران و مبارزه با استبداد و استعمار. از انقلاب مشروطيت ايران كه مبدأ آزاديخواهي و تحول اجتماعي كشور ماست، ۵۰ يا ۶۰ سال بيشتر نميگذرد، كه در حساب عمر يك مملكت لحظهاي حساب ميشود، بنابراين، آزاديخواهي در ايران مسئلهاي كاملاً تر و تازه است-متهمين رديف يك، دو، سه، كه سه مرحوم طالقاني، دو آقاي دكتر سحابي، و يك هم بندهي شرمنده بودم- اتفاقاً متهمين رديف يك، دو و سه شما از نسل و نژاد همين حادثهي اجتماعي هستند؛ يعني ما سه نفر در دوران آزاديخواهي و مشروطيتطلبي يا مبارزه با استبداد بهدنيا آمدهايم، در اين فكر زندگي ميكنيم و آخر سر اميدواريم در حالي كه آزادي و قانون اساسي واقعاً در مملكت حكمفرما شده باشد بميريم.
«وَ سَلامٌ عَلَيْهِ يَوْمَ وُلِدَ وَ يَوْمَ يَمُوتُ وَ يَوْمَ يُبْعَثُ حَيًّا.» (۳)
طالقاني در سراسر زندگيش با قانون، مشروطيت، حق، عدالت و خواستنِ آزادي و درافتادن با آزاديكُشها و آزاديبَرها، و آنهايي كه دامنهاش تا شرك به خدا ميرسد، با آنها درگير بود. طالقاني زائيدهي مشروطيت و قانون و آزاديخواهي بود، و ضمن اينكه از پدري بهدنيا آمد، که مردی روحاني، متقي و آزادهي مستقلی بود. حاج سيد ابوالحسن طالقاني كه در برابر رضاشاه، همپاي با مرحوم مدرس، قيام و قد علم كرده بود و روزي كه وفات كرد، در بحبوحهي قدرت رضاشاه و مخصوصاً كوبيدن روحانيت و علما بود، منتهي يك فشاري بود كه رضاشاه به دين، مجالس ديني و به علما ميآورد، معذلك تجليلي كه از مرحوم جاج سيد ابوالحسن طالقاني شد فوقالعاده بود. از مسجد قناتآباد- حالا من درست يادم نيست- گويا تا خود حضرت عبدالعظيم، مثل اينكه شهر تهران از جا كنده شد، مردم جنازه را همينطور روي دوش بردند در حالي كه اصلاً قدغن بود، و نهايت فشار بود. اين مرد از چنين پدري، از چنين مرد آزادهاي كه مستقل هم زندگي ميكرد، و نان آخوندي هم نميخورد، ساعت سازي ميكرد و از آن راه معاش داشت، طالقانی از چنين نطفهاي بهوجود آمد. دوران تحصيل و مدرسهاش را كار ندارم، در كتابها و نوشتهها آمده است. هجرتش از قم و آمدن به تهران كه خودش براي ما تعریف میکرد، مثل اينكه هنوز كلامش در گوشم هست که میگفت: من ديدم اگر در قم باشم و بخواهم به همان ترتيب گذشته عمل بكنم، حداكثر اين است كه در تهران يك مسجد و محرابي را سه وقت نماز- حالا پنج وقت نماز اسلام شده سه وقت نماز- بروم و نمازي بخوانم، و يك عده هم پشت سرم نمازي بخوانند و آخر سر هم صلوات و دعايي، منبر هم بروم؛ ديدم اين فايده ندارد و اين به درد مملكت نميخورد. امروز مملكت ما و مخصوصاً جوانان ما چيز ديگري ميخواهند، آن شعر سعدي است كه:
«صاحب دلي به مدرسه آمد زخانقاه بشكست صحبت اهل طريق را»
از او ميپرسند چهطور شد كه تو خانقاه را ول كردي و به مدرسه آمدي؟ گفت: اهل خانقاه ميخواهند گليم خودشان را از آب در ببرند، وين سعي ميكند كه بگيرد غريق را. من آمدهام در مدرسه و درس و اينطور چيزها كه غريق را بگيرم. مرحوم طالقاني هم فكرش اين بود كه غريق را بگیرد، يعني كساني كه غرق در درياي ظلمت و كفر و فساد و بيخبری و بياطلاعي و ترديد و تزلزل شدند، ميخواست آنها را نجات بدهد و بعد توجهاش به ملت و مردم بود، بايد اين ملت و مردم را نجات داد. بنابراين در تماس و تبادل با مردم قرار گرفت كه اين از نكات برجسته و خصوصيات طالقاني بود، با مردم زندگي كردن، و درد مردم را داشتن و مردم و ملت را نجات دادن. نجات دادن از دست كسي كه پدر مردم را درميآورد، يعني از آن اول، او خواهان حاكميت و حقوق ملت در برابر استبداد بود. من ديگر به تفصيل نميگويم، مطالبش هست، خودتان هم ميدانيد. در مسجد منشور السلطان و بعد هم مسجد هدايت، در انجمنهاي اسلامي دانشجويان، در سخنرانيها، همان برنامهاي را پيش گرفت كه استاد شريعتي- پدر دکتر شریعتی- در مشهد و همچنين آقاي هدايي در اراك در پیش گرفتند؛ يعني نجات دادن نسل جوان، حالا نسل جواني كه در دبيرستان يا دانشگاه يا در بازار يا در ادارات است، نسلي كه با تمدن و تفكر اروپايي روبهرو شده، با تفكر و با تمدن جدید، ولي نميتواند درست تشخيص دهد؛ و از اين طرف هم اعراض كرده، چون كسي نبوده كه اين تمدن و این تفکر جدید را درست به او معرفي بكند. طالقانی برنامهي خودش را اين قرار داد، برنامهاش تعليم و تربيت بود، تحرك و تحريك و توليد و ساختن بود؛ يعني بذري پاشيد، كه اين بذر كانونش بيشتر در مسجد هدايت بود و از آنجا اين انوار تربيت، متشعشع ميشد و بيشتر هم در نسل جوان، و محصول و خرمن اين بذر را برچید. الحمدلله فوت نكرد و خودش بود و در اين انقلاب بزرگ آن را برچيد.
اينكه عرض كردم اين دو پديده، هم مؤثر در هم هستند، و هم متأثر از هم بودند. در واقع نميگويم صد درصد ولي به ميزان خيلي زيادي، واقعهي سعادتبخش و سعادتآفرين ۱۷ شهريور ۱۳۵۷ و اين شهادت، نتيجهي همان بذري بود كه او پاشيده بود، آماده شدنِ ملت براي شهادت، و شهادت براي گرفتن حق خود؛ و اين بسيج تودهها و طبقات از هر نوع، و آن راهپيماييهاي عظيم؛ حالا چه راهپيمايي روز تاسوعا كه خود ايشان هم از منزلش آمد، و همراه با گروه عظيمی از مردم شروع شد و در جلوي صف بود، چه راهپيماييهاي ديگر به طور مستقيم و غيرمستقيم اثر همين تعليمات و تربيت و الگوبودن و نمونهبودن خود طالقاني بود.
نكتهي ديگري كه ميخواهم عرض بكنم، اصالت و استقلال طالقاني بود. موقعي كه در حوزهي قم كارش تمام و درسش به اتمام رسیده بود، آنجا را ترك كرد و به تهران آمد. زمان رضاشاه بود و اواخر دوران او، و بعد هم قضاياي شهريور ۱۳۲۰ و ابتداي دوران محمدرضاشاه كه يك مختصر آزادي پيدا شده بود. در آن دوران، يك نوع تلاطم عجيبي- نميخواهم بگويم در شرق- دنيا را، و بالاخره خود ايران و فضاي ايران را فرا گرفته بود. يك فرد ايرانی همينقدر كه ميخواست متفكر باشد، ميخواست يك عملي بكند، احساس تعهد بكند، عوامل و محركات و موجبات زيادي از همه طرف او را احاطه ميكردند؛ روي فكر شخصي كه حالا در هر لباس و هر مقامي باشد. طالقاني در داخل اين جريانها و در معرض اين عوامل و افكار قرار داشت. اگر بخواهم به ترتيب زماني بگويم، اولاً ميراث و بقاياي افكار زمان صدر مشروطيت وجود داشت، در مشروطيت چه عواملي بود؟ چه چيزهايي محرك ايرانيها بود؟ يكي تجددخواهي بود، كه در برابر اين تجددخواهي و اخذِ تمدنِ غربي، طيف خيلي وسيعي از خودباختگي و تسليم گرفته تا عليه آن، و همان را ساختن و ايجاد كردن.
ناسيوناليسم در صدر مشروطيت بود، ناسيوناليسم نه به معناي اينكه ايران فوق همه است و بايد همهجا را ببلعد، نه. بهاصطلاح، وطنپرستي؛ همانطوركه آن موقع ميگفتند وطنپرستي، «حُبُ الْوَطَنِ مِنَ الاِيمَانِ.»(۴) يكي از عوامل بود، يكي از محركاتی بود كه
روي افراد و افكار اثر داشت.
ليبراليسم كه همان آزاديخواهي است، وجود داشت. اينها بقايا و آثاري بود كه
از زمان صدر مشروطيت شروع شده بود و روي طالقاني هم مثل هر فرد متفكر، و هر آدم متعهد، مؤثر بود.
در زمان احمدشاه دو جريان ديگر، سوسياليسم و انترناسيوناليسم هم جلو آمده بود، سوسياليستي يعني جامعه و اجتماع حاكم بر فرد، و فرد بايد تابع اجتماع شود که انواع مختلف هم دارد که حالا به آنها كار نداريم و وقت هم نميرسد كه به تعريف اينها بپردازيم. انترناسيوناليسم هم يعني همان كه انترناسيوسيال را درست كرد. كمونيسم هم يكي از انترناسيوناليسمها بود، يعني بينالمللي شدن، سلب مليت و از بين بردن هرگونه تعهد و ارتباط و علاقه نسبت به ملت و مملكت. و بلكه دنيا را در يك كيسهي خيلي بزرگ، بهعنوان بينالملل نگاه كردن.
دوران رضاشاه ميل به تمدن باستاني و عظمت ايران و احياي نظام شاهنشاهي و ايرانيپرستي به معناي افراطي و تندش؛ تجليلي كه مثلاً از فردوسي ميشد و اسامي كه ميگذاشتند، اسامي سلاطين گذشته. سلطنتطلبي آن موقع بيشتر اوج گرفت در صورتي كه در زمان احمدشاه چنين چيزي نبود، آن وقت در بعضيها برعكس، اتكاي به انگليسيها و آمريكاييها پيدا شد، و يك موج ضد دين از اواخر سلطنت احمدشاه و بعد در دوران رضاشاه، خصوصاً در طبقات تحصيلكرده و باسواد و حتي دیندارِ ایران پيدا شد كه اصلاً مايهي بدبختي و عقب افتادن و گرفتاري ملت ايران، مذهب و اسلام و اين چيزها است، از عوامل خيلي مؤثر بود كه خيليها را به آن سمت كشيده بود، و اين توأم با تبليغاتي بود كه هم براي مسيحيت و بهائيت و چيزهاي ضد اسلام ميشد.
از اواخر دوران رضاشاه بود كه فكر ماركسيسم و كمونيسم، خيلي مخفي، ولي بهصورت قوي و نافذ، مخصوصاً در جوانها و درسخواندهها بروزکرد. پرچمدارش هم همانطوركه ميشناسيد دكتر اراني بود و بعد هم آن ۵۳ نفر و جريان محاكمهی آنها. از آن زمان و از اواسط و اواخر دوران رضاشاه بود كه چه از طريق اين افراد و چه از طریق آنهايي كه در زمان رضاشاه به خارج فرستاده شده بودند، و در خارج تحت تأثير افكار ماركسيسم قرار گرفته بودند، اين تفكر و منطق ماركسيستي، فلسفهی ماركسيستي، و آن حالات و خصوصياتيكه ماركسيسم آورده بود، تضاد در بالايش، خصومت، كينه، تفرقه، دشمني و تخريب، همهي اينها بهطور فوقالعادهاي، شروع كرده بود كه نفوذ پيدا كند. آن ۵۳ نفر هم كه به محاكمه و زندان افتادند، بعد از قضاياي شهريور ۱۳۲۰ آزاد شدند. اينها به اصطلاح پايهگذاران مارکسیسم در داخل مردم بودند و بعد از قضاياي شهريور ۱۳۲۰ هم در اثر اينكه روسها در شمال تقريباً خيلي نفوذ داشتند، اول حزبي كه در ايران تشكيل شد، با پشتيباني خيلي محكم شوروي و ديگر تبليغات جهاني، حزب توده بود. يعني ميراث تمام كارهايي كه در اروپا و در احزاب نفوذ كرده بودند، يك دفعه اين ادبيات در داخل ایران، حتي ارتشيهاي ما، در داخل همهي طبقات، حتي در طلاب ما، البته نه در آن سالها، و در سالهاي بعد، يعني در حوزههاي علميه قم، حتي ميخواهم بگويم در نجف، البته يك قدري بعدتر از آن نفوذ کردند.
ما در زندان سال ۱۳۴۱ كه بوديم يك عدهی عراقي هم آنجا بودند، منتهي عراقيِ كم و بيش ايراني ولي تابعیت ايران را گرفته بودند و همه به جرم كمونيستي گرفته شده بودند. ما پيش آنها ياد گرفتيم و فهميديم، در نجف كه در واقع مبدأ و مركز تشيع است، كمونيسم و ماركسيسم خيلي رواج دارد، و اغلب آقازادهها ماركسيست هستند، حالا واقعاً ماركسيسم، اسماً نه؛ ولي روحاً، اخلاقاً، صفتاً، فلسفتاً، منطقاً به آن طرف رفتند. در قم خودمان هم همينطور، از چيزهايي كه مرحوم مطهري را خيلي رنج ميداد و پيش ما درددل ميكرد، ميگفت كه من نميدانم كه عاقبتش چه ميشود؟در قم ما، بین طلاب ما، بين علماي ما، در مدارس ما، اصلاً در حجرهها، تفسير طباطبايي را ميسوزانند و دور مياندازند ولي كتابهاي اراني و امثال اينها وجود دارد. ايشان از اين قضيه خيلي نگران بود که مخصوصاً نفوذ فوقالعاده داشت و روي همه مؤثر بود. بعد هم محيط خودش، چه محيط خانوادگي، چه محيط تحصيلي، یک محيط روحاني و محيط آخوندي بود، يعني اينجا هم سه جريان برقرار بود.
طالقاني ميتوانست تحت تأثير اين جريان قرار بگيرد. يا بعضيها هم در واقع در حوزه خوف ميكردند که ما عبا را بر سرمان ميكشيم و كاري به اين كارها نداريم که بيرون چه خبر است، اینکه چه ميگويند و چه نميگويند و چه ميشود؟ ما در همين اصول و مسائل و شكيات و سهويات و اين مطالب حوزهاي ميرويم، و بعد هم اسباب كار و محل فعاليت و كارمان همان محراب و منبر خواهد بود. اين هم يك عامل بسيار مؤثري بود که شايد اكثريت علماي آن زمان، طرفدار و تحت تأثير اين جريان بودند، معدودي هم در بين روحانيت وجود داشت كه نميخواهم بگويم با سوءنيت و خيانت، بلكه به اين مسئله برخورده بودند كه راه نجات و خدمت، سازش با دولت است، سازشي كه كارمان را يك طوري بكنيم كه پيش دولت محترم باشيم، با دربار و شاه درنيافتيم، بعضي جاها هم مثلاً تقويتش بكنيم، تا بدين وسيله بتوانيم نمازمان را بخوانیم، وعظ و موعظهمان را بكنيم، عزاداري و سينهزنيمان را بكنيم و مثلاً احاديث هم بگوئيم و ضمناً هم عافيت داشته باشيم.
طالقاني تحت كشش و جذبهي تمام اين آثار بود، ولي استقلال به خرج داد، تابع و مطيع و پيروِ هيچ كدام از اينها نشد، در برابر همهشان شخصيت نشان داد. اولاً در برابر آن افراد و عوامل خودِ حوزه كه عرض كردم آن راه را در پیش نگرفت، راه جديد را گرفت، گفت من نه به حديث كار دارم، نه به روايت كار دارم، نه به مسئلهي شكيات و سهويات كار دارم، نه به فلسفه و اصول كار دارم كه در آن هزار حرف و هزار اشكال است، هزار ترديد و مسئله در آن است، تأثير هم ندارد، من ميآيم فقط يك كار ميكنم- اين كار انقلابي بود، عمل انقلابي بزرگ طالقاني، و از خدمات و خصوصيات او- من بازگشت به قرآن ميكنم، قرآن را باز ميكنم و جلويم ميگذارم و اين قرآن را به مردم عرضه ميكنم مخصوصاً به جوانها.
در واقع طالقانی قرآن را در صحنه آورد، استقلال به خرج داد، تحت تأثير هيچ كدام از چيزهايي كه در حوزه بود، نرفت. در آن زمان، و در تاريخ روحانيت تشيع، كم و معدود بودند کساني که- نميگويم كه هيچ نبودند- اينطور در رأس و در بالا و اساس، قرآن را بگذارند، قرآن را مبدأ قرار بدهند، همانطوركه خود پيغمبر در اين حديث فرموده، و اين حديث را هم مرحوم طالقاني در مجلس تفسيرش ميگفت. حديث خيلي معتبری از پيغمبر اکرم است:
«اَذَا الْتَبسَتْ عَلَيْكُمُ الفِتَنُ كَقِطَعِ اللَّيْلِ المُظْلِمِ فَعَلَيْكُمْ بِالقُرآنِ» (۵)
این حدیث در خطبهي حجةالوداع است كه پيغمبر اوضاع آخرالزمان را بيان ميكند كه چه خواهد شد و چه نخواهد شد. آن وقت ميپرسند كه اين چيست و چه بساطي است؟ ميفرمايند كه فتنه و ترديد و تزلزل و گرفتاري همه طرفِ امتِ مسلمان را احاطه خواهد كرد، همانطور كه در حديث آمده، «عَلَيْكُمُ الفِتَنُ» فتنهها مثل يك شب تاريكي كه آدم هيچ جا را نميبيند و همه طرف وحشت و ترديد است، شما را احاطه میکند، در اين موقع «فَعَلَيْكُمْ بِالقُرآنِ»، در اين موقع شما به قرآن رو بياوريد، و از قرآن نجات و راهحل را بخواهيد. طالقاني اين كار را كرد، رو به قرآن آورد، البته سنت را هم درنظر گرفت. آن دو، پايهي اصليِ اسلام و مسلماني است كه يكي قرآن است و يكي هم سنت يا عترت؛ كه در واقع توأم با هم است. طالقانی اين دو را گرفت، و آن وقت تمام مسائلي كه پيش ميآمد و اين راهحلهايي كه طبقات و افكار مختلف از شرق و غرب عرضه ميكردند، او قرآن و سنت را عرضه ميكرد. او قرآن را در درس و تعليمات و حضورش را در تأسيس نهضت آزادي ايران و با ديگران عرضه ميكرد.
مثل اينكه خيلي وقت نيست كه بهطور تفصيل بگويم طالقاني چهگونه موضعي در برابر ناسيوناليسم و ليبراليسم گرفت؟ چه موضعی در برابر وطنپرستي و در برابر سوسياليسم گرفت؟ در برابر همهي اين مكاتب و مذاهب آن زمان چه موضعی گرفت؟ او كاملاً حالت تعادل را داشت، نه افراط به آن طرف، نه تفريط به اين طرف؛ و درست در همان صراط مستقيمي كه قرآن هدايت ميكند. آزاديخواه و ليبرال بود، ولي ليبرال به معناي قرآني كلمه؛ وطندوست بود، و خودش را متعهد در برابر ملت و مملكت و ايران ميدانست، اما نه به آن معنايي كه رضاشاه و محمدرضاه شاه ميگفتند، به آن معنايي كه پيغمبر خدا و خودِ قرآن مسئلهي مليت را مطرح ميكند. بههيچوجه تحت تأثير افكار ماركسيستي نميرفت ولي اين به معناي اين نبود كه طرفدار سرمايهدار باشد، نه؛ اولاً توجهاش فقط به سرمايه و مال و دولت نبود، به مجموعهي چيزهايي بود كه در منطق امروزهی ما دنياپرستي گفته ميشود، و قرآن اساس بدبختي و بيچارگي و فنا و هلاك دنيا و آخرت را همين دنياپرستي ميداند كه يكي از ظواهر و آثار دنياپرستي همين مالپرستي است، نه مالداري.
با مالپرستي مخالفت داشت، نه اينكه مثلاً آنها شعارشان اين است كه ما طرفدار رنجبر و كارگر هستيم، و ايشان برعكس طرفدار مثلاً زورگو و استثمارگر باشد نه؛ طرفدار اين بود ولي به آن معنا، برخلاف معناي ماركسيسم كه يعني طبقهي رنجبر، پرولتر و طبقهي كارگر بايد حاكم شود و طبقات ديگر را بايد از بين ببرد، و آن چه به حساب بهشت كمونيسم كه جهان بيطبقه است، بهوجود بياورد. طالقانی طرفدار اينها بود، اما نه اينطوري؛ او حامي اينها بود که اينها را هم بايد نجات داد ولي نه به اين معنا كه ديگران را بايد از بين برد، و با انسان بايد دشمن بود، نه. احترام انسان، كرامت انساني، همهي اينها را قبول داشت، و به اين ترتيب در نظر طالقاني مسئلهي اسلام، اصالت داشت، اسلامي كه در قرآن بيان شده، نه اسلام فقاهتي، يا اسلام روايتي، يا اسلام اخباري، يا نميدانم اسلام فرض كنيد معتزله، نه؛ براي او يك اسلام بيشتر وجود نداشت، آن هم اسلام قرآن و سنت محكم و سنت مطمئن پيغمبر بود، و براي او اين اصالت داشت.
البته اين قضيه هست که كسان زيادي در اين مملكت، به دلایلی روي به اسلام آوردند، حتي ما كساني را ميشناسيم، و ميشناختيم كه نمازخوان شدند، یا زياد نماز نميخواندند، يا اصلاً نميخواندند يا كم ميخواندند، با قرآن زياد سروكار نداشتند، ولي مبارزه برايشان اصالت داشت، انقلاب برايشان اصيل بود و تحت تأثير انتقامجويي و تفکرات ماركسيسم و سوسياليسم، اينها ديدند كه دين و اسلام وسيلهي خيلي خوبي است، از آن جهت وارد و علاقهمند به اسلام شدند. يعني در واقع اسلام را به عنوان يدككش انقلاب و به عنوان اسبابِ كار انقلاب و مبارزه انتخاب كرده بودند، خيليها هم بودند- حالا لازم نيست كه من اسم بگويم- كه به اين قضيه اهميت ميدادند. از اين نوع انتخاب، در تاريخ هست، دفعهي اول نبود، از زمان آدم گرفته، پيغمبران ديگر، مخصوصاً از زمان موسي و عيسي و پيغمبر اسلام خاتمالنبيين، دين و ديانت هميشه وسيله شده براي استخدام و استفاده، يا براي ثروت، يا براي قدرت، يا براي مقام و شهرت.
قرآن هم ميگويد:
«يَشْتَرُونَ بِآيَاتِ اللّهِ ثَمَنًا قَلِيلاً» (آلعمران(۳) / ۱۹۸)
آيات خدا را به قيمتهاي ارزان ميفروشند و استفاده ميكنند، اين مسئلهي تفكيك، يعني به اصطلاح آن لائیسيسيم، تفكيك دين از سياست، و اينكه آيا اين دو بايد از هم تفكيك باشد يا نه، هميشه مطرح بوده است. منتهي در دورانهاي گذشته مخصوصاً در دوران امويه، بنيعباس و سايرين نه اينكه آن موقع دين و ديانت با حكومت بيگانه بوده، نخير؛ خيلي هم اخت بوده. به قول خودِ مرحوم طالقاني ميگفت وقتي سيدالشهداء آن قيام را كرد و به كربلا رفت، چنين نبود كه در شهرها و در كوچه و بازار همه جا مثل حالا- مثل آن زمان مي گفت- مشروب فروشي باشد، كاباره باشد، رقاصي باشد، يا مثلاً نماز متروك باشد و اگر كسي فرض كنيد نماز بخواند مسخره كنند، نخير؛ چه در زمان معاويه، چه در زمان يزيد خيلي هم مساجد داير و معتبر بود. به صورت ظاهر نه شرابخوري ميشد، و نه فحشا و زنا بود، خيلي هم حد ميزدند و همهی كارهای عبادی را ميكردند اما عمق و باطن نداشت، منتهي معاويه و يزيد و هارونالرشيد و سايرين، كه خودشان را خليفةالله ميدانستند- حتي خليفهي رسولالله هم نميدانستند- دلشان نه براي رسول سوخته بود نه براي خدا، اسلام و اعتقادي را كه مردم دارند در استخدام قدرت خودشان گذاشته بودند. يعني دعوا بر سر اين است كه آيا سياست حاكم باشد و ديانت را در استخدام بگيرد، يا اينكه ديانت حاكم باشد و سياست را در استخدام بگيرد؛ دعوا بر سر اين بود.
در تمام ادوار اينطوري ميشد که يا اصلاً ديانت را كنار ميزدند، گويي كه خيلي كم اتفاق افتاده، حتي در ژاپن، حتي در زمان خود فرعون و غيره، بالاخره ديانت وجود داشته، در قرون وسطي هم وجود داشته، منتهي كاري ميكردند و ديانتي را رايج ميكردند و به مرحلهي اجرا درميآوردند كه اسباب كار قدرت خودشان باشد، به نام ضلالله، به نام خدا، به نام اسلام؛ خودشان را توأم و مساوي خدا ميكردند. ميگفت من ضلالله هستم، سلاطين ژاپن ميگفتند كه ما اصلاً خودِ خدا هستيم، فرعون هم كه ميگفت خود خدا هستم، اگر در تاريخ ايران بنگريد، آن يكي هم ميگفت سيفالله، سيفالدين، ناصرالدين، همهي اينها به صورت ظاهر كمككار و اجرا كنندهي دين خدا بودند. آن سلسله آل مظفر، اصلاً اسم خودش را گذاشته بود اميرمبارزالدين، و ديگران هم همينطور. شاه عباس اصلاً به نجف ميرود و در آنجا با زنجير خودش را به ضريح ميبندند، و اسم خودش را ميگذارد «كلب آستانه علي». پياده از اصفهان تا مشهد ميرود، اينها هيچ كدام نميگفتند كه ما ضد دين هستيم، ما ضد خدا هستيم، نخير؛ ولي عملاً طوري بود كه خودشان را مخصوصاً به دین ميچسباندند. میگفت: من كلب آستان علي هستم، من مبارز دين هستم، من ناصر دين هستم، من اصلاً خودِ خدا هستم، خودِ دين هستم؛ چرا؟ براي اينكه از اين عقايد و عواطف و از اين نيروي عظيمِ فطرت بشري، و اعتقاداتي كه انبياء ساختند براي خودشان استفاده كنند.
طالقاني اينطور نبود، ميگفت قدرت بايد در استخدام ديانت باشد، و اگر قدرت
لازم نشد، اصلاً نباشد؛ همانطوركه علي اين كار را كرد، علي دنبال قدرت نبود، سيدالشهداء دنبال قدرت نبود، براي آنها اصلاً قدرت مطرح نبود. وقتي در كوفه، ابنزياد به عيادت هانيبن عروه ميآيد، مُسلِم هم پشت پرده است، ميگويد فرصت بسيار عالي بود كه تو همينطوري بيرون بيايي و گردن ابنزياد را بزني. مسلم گفت نه، من اين را خلاف جوانمردي، خلاف آئين آباء و اجدادم ديدم، كه خيانت بكنم و مهمان تو را با خدعه از بين ببرم. براي آنها مسئلهي قدرت و از بين بردن دشمن مطرح نبود. برای آنها، قدرت براي مكتب بود، براي عدالت، براي حقيقت، براي حقانيت، براي دين خدا بود. طالقاني اينطور فكر ميكرد، براي او اصالت، با اسلام و با قرآن و با حق و با حقيقت بود، اگر بقيهي چيزها فدايش شود اشكال ندارد،
چون «وَالْعَاقِبَةُ لِلتَّقْوَى»(۶) .
يك مسئلهي ديگر، مختصر ميگويم، که رمز محبوبيت طالقاني در چیست؟ ببينيد، طالقاني فاضل بود، عالم بود، فقيه بود، سياسي بود، و وارد سياست شد؛ از كارهاي انقلابي بزرگ او اين بود كه نه تنها عضو يك حزب شد، بلكه مؤسس حزب شد. هنوز هم كه هنوز است، خيلي از علما اين كار را نميكنند، و آن زمان اصلاً این کار كفر حساب ميشد. همهي اينها بود، مفسر قرآن هم بود، مستقل هم بود، اما هيچ كدام از اينها نميتواند محبوبيت طالقاني را توجيه كند. خيليهاي ديگر هم بودند. روز رحلتش را شايد به ياد داشته باشيد، خيلي از شماها به بهشتزهرا هم رفته بوديد، چه اشكها، چه گريهها، واقعاً مثل پدرمرده، مردم ميگريستند و دوستش داشتند، و پيش همه محبوب بود، حتي آنهايي كه نماز هم نميخواندند، به او معتقد بودند، حتي ميخواهم بگويم كه چپيها و تودهايها هم براي طالقاني احترام قائل بودند، اداريها، بازاريها، كارگرها. طالقاني يك نوع محبوبيت خاص داشت، رمز محبوبيتش چه بود؟ اين جواب به نظرم آمد، از يك جنبه منفي است، يك جواب منفي است، خيلي جاها هست كه منفي كار مثبت را ميكند، حالا بلاتشبيه ميخواهم بگويم، قرآن وقتي حضرت ابراهيم را ميخواهد معرفي بكند كه هر جا اسم ابراهيم(ع) آمده، اين هم پشتش آمده: «وَمَا كَانَ مِنَ الْمُشْرِكِينَ.» مشرك نبود، اين مشرك نبودن ابراهيم صفت برجسته و اساسي ابراهيم(ع) است ، و به همين
دليل هم خدا او را دوست خودش گرفت، و خليل بودن را اتخاذ و انتخاب كرد:
«حَنِيفًا مُّسْلِمًا وَمَا كَانَ مِنَ الْمُشْرِكِينَ.» (آلعمران(۳) / ۶۷)
يا عيسي(ع) وقتي كه خودش را معرفي ميكند ميگويد من جبار و شقي نيستم. در قرآن يك جا هست كه از آيات مدني قرآن است، روحانيتهاي موجود را خطاب قرار میدهد. آن موقع هنوز روحانيت اسلام بهوجود نيامده بود، اصلاً روحانیت يك پديدهي بعدي است. دو آيه است، گمان ميكنم كه به پيغمبر و به مؤمنين گفته ميشود- چون من يادداشت نكردهام و حفظ هم نيستم- آيه را نميخوانم براي اينكه ممكن است كه بعضي جاهاي آن را اشتباهي بخوانم.
میگوید: شما مسلمانها، دشمنترين و به اصطلاح بدترين افراد را نسبت به خودتان، خواهيد ديد يهوديها و كساني هستند كه مشركاند. «الْيَهُودَ وَالَّذِينَ أَشْرَكُواْ» اين دو تا با هم هستند، در مقابلِ آنها، قسمت بعدی آيه است.
«لَتَجِدَنَّ أَشَدَّ النَّاسِ عَدَاوَةً لِّلَّذِينَ آمَنُواْ الْيَهُودَ وَالَّذِينَ أَشْرَكُواْ وَلَتَجِدَنَّ أَقْرَبَهُمْ مَّوَدَّةً لِّلَّذِينَ آمَنُواْ الَّذِينَ قَالُوَاْ إِنَّا نَصَارَى»
اما نزديكترين اهلكتاب را به خودتان كساني خواهيد يافت كه مي گويند ما نصارا هستيم، ياران خدا هستيم.
«ذَلِكَ بِأَنَّ مِنْهُمْ قِسِّيسِينَ وَرُهْبَانًا»
در بين آنها قسيسين هستند، و رهبانهايي هستند،
«وَأَنَّهُمْ لاَ يَسْتَكْبِرُونَ.» (مائده(۵) / ۸۲)
تكبر ندارند، يعني چون تكبر ندارند، اينها به شما نزديكتر هستند، درست برخلاف يهوديها، که خودشان را برتر ميگيرند، متكبرند، و يگانه امت میدانند. قرآن هم این را خيلي ذكر ميكند. انجيل را هم كه باز بكنيم در انجيل متي و لوقا هم هست كه حضرت عيسي طوري اين علماي يهود را وصف ميكند كه همه لباسهاي فاخر ميپوشند، در بستر، و در بالا مينشينند و تمجيد و تعريف ميخواهند. دل حضرت عيسي از دست آنها خون است و همانها هم بالاخره- به قول خودشان- باعث مصلوب شدن حضرت عيسي شدند. آن وقت در برابر آنها وقتي قرآن ميخواهد «بعضي از آنها را»- «منهم» است، همهشان نيست- بعضي از علماي مسيحي را استثناء كند، اولاً رهبان و تاركدنيا هستند و اینکه تكبر ندارند. اين تكبر نداشتن كه یک صفت منفي است، در يك جاهايي باعث محبوبيت ميشود. طالقاني چون آخوند و روحاني نبود محبوب همه بود، و ضمناً بهصورت ظاهر روحاني بود، و آن صفات و آدابي كه مردم، آخوندها و روحانيت را به آن صفت ميشناسند، در او نبود. در ضمن اينكه روحانيت این صفات را داشت، چهطور؟ همانطوركه مردم ميشناسند، حالا راست يا دروغ ما كار نداريم، اين طبقه خودشان را ممتاز و برتر ميدانند، يك طبقهي مافوق سايرين هستند. میگویند اينها عوام هستند، آنها خواص، جاهل را با عالم بحثي نيست، حرف ميزنند، بالاي منبر ميروند ولي در مجالس آنها شركت نميكنند، و در هر مجلسي بايد آنها در كنج و بالا بنشينند، و در باطن و ضمیرشان بهدليل عالم بودن، این را يك نوع برتري ميدانند.
طالقاني بههيچوجه اينطور نبود، هيچ خودش را نميگرفت، خودش را مافوق ديگران نميدانست، همانطوركه عرض كردم، از اول در بین مردم آمد، در طبقهي جوانها هم آمد، در طبقهي اداريها آمد كه از نظر اين طبقه آنها كم و بيش مترود بودند، او با آنها حرف ميزد، همانطوركه تفسير قرآن ميگفت و سخنراني ميكرد. از ماها، و حتي دانشجويان سخنرانی میشنید، و پاي سخنرانيهاي ما مينشست و ميشنيد. از دكتر سحابي مطالبي راجع به تكامل ميپرسيد و در تفسيرش ميآورد، از دكتر سامي آنجايي كه آيات مربوط به بنياسرائيل بود و جاهاي ديگر استفاده ميكرد. با اينها همراه و همكار بود. كتابهاي جديد را ميخواند، فلسفه و افكار جديد و علوم جديد را مطالعه میکرد. بههيچوجه يك امتياز و برتري براي خودش قائل نبود. اين تواضع، و خود را همشأن ديگران گرفتن، محبوبيت ميآورد؛ مسلم است که يكي از علل محبوبيتش اين بود. آن وقت ارتجاعي نبود، يعني هرگونه فكر جديد، تمدن جديد، علوم جديد، افكار جديد، افكار نو و چيزهايي كه مثلاً از غرب يا شرق آمده، بالفطره اين را رد نمیکرد، ميشنيد، آنچه كه خوب بود ميپذيرفت و آنچه كه خوب نبود رد ميكرد، و ايراد ميگرفت. قشري و خشك نبود، به دور از ريا و تظاهر بود. اصلاً هيچ اهل تظاهر نبود، آن محدوديتها، آن آداب خاص را هيچ تمكين نميكرد. مثلاً من به ایشان ميگفتم اين كار را بكنيد خيلي خوب است، اينطوري بكنيد، میگفت نه، شما من را با خودتان مقايسه نكنيد، شما خيلي كارها ميتوانيد بكنيد که ماها نميتوانيم، ما يك محيطي مثل پيلهي ابريشم براي خودمان درست كردهايم، يك سلسله تشريفات و تصنعات و آداب و ممنوعيتها براي خودمان فراهم كردهايم كه هيچ نميتوانيم. او به اين قضيه اشراف داشت و تا آنجايي كه ميتوانست خودش را از اين بندها خلاص ميكرد، و آزادانه و آزادمنشانه ميآمد و روي خيلي تشريفاتي كه وجود داشت پا ميگذاشت. اهل تكلف هم نبود، اين تفاهمش با سايرين، اين تبادلش با سايرين، تواضعي كه نسبت به ملت و مردم داشت، و بعد هم چيزي را هدفِ خودش قرار داد و برنامهي مكتب و زندگي و حياتش گرفت كه آن بزرگترين و مهمترين خواستهي مردم بود، آن قيام براي آزادي، حقيقت، عدالت، در برابر استبداد و ظلم؛ كه اين ظلم و استبداد، منشأ همهي چيزهاي ديگر است. بنابراين يادش پيش ما زنده باشد و درسش و تعليماتش اطاعت، اجرا و حفظ شود، و پيش خداوند مأجور و محصور باشد و درجاتش عاليتر باشد و ما هم اين افتخار را داشته باشيم كه در همان راه حركت كنيم.
والسلام عليكم و رحمت الله و بركاته
* سخنراني در مراسم ششمین سالگرد رحلت آيتالله طالقاني در محفل دعای کمیل، مورخ ۱۸/۶/۱۳۶۴ که از نوار برداشت و مختصراً ویرایش شده است. عنوان سخنرانی از متن گرفته شده و از سخنران فقید نیست. همچنین آیاتی از کلامالله مجید که در متن فاقد ترجمهاند، ترجمهی آنها در زیرنویس ارائه و منبع آن نیز مشخص شده است(ب.ف.ب).
(۱) حدیث نبوی : حكومت با كفر ممكن است قرار گيرد ولي با ستم قرار نخواهد گرفت.
(۲) بیانات زندهیاد مهندس بازرگان در دادگاه تجدیدنظر نظامی اسفندماه سال ۱۳۴۲، در مجموعه آثار(۶) با عنوان «مدافعات» در سال ۱۳۸۵ توسط شرکت سهامی انتشار چاپ و منتشر شده است (ب.ف.ب).
(۳) مریم(۱۹) / ۱۵ : سلام بر او، روزی که تولد یافت و روزی که میمیرد و روزی که زنده برانگیخته خواهد شد. (به نقل از قرآن مبین، ترجمه و توضیح علیاکبر طاهری قزوینی)
(۴) حدیث نبوی : وطندوستی، نشانهی ایمان است
(۵) حديث نبوي : هنگامی كه فتنهها چون شب تاريكی شما را احاطه كرد و پوشاند، رو به قرآن بياوريد، به قرآن بازگشت كنيد.
(۶) طه(۲۰) / ۱۳۲ : … و سرانجام نیکو از آن تقواپیشگان است. (به نقل از م.آ.۸ ، مباحث علمی، اجتماعی، اسلامی، صفحه ۸۸)