آقاي دكتر قهاري، همفكر و دوست مرحوم دكتر سامي، وقتي به بنده اطلاع دادند كه ياران قصد انتشار يادنامهاي از ايشان دارند و تكليف مقالهاي كردند، به ياد صحبتي افتادم كه چند ماه قبل از فاجعهی دلخراش، در هال ورودي مجتمع مسكوني مشترك با هم داشتيم.
البته بعد از ۳۰ سال آشنايي، دوستي، همفكري، همدردي، همرزمي، همسايگي و همكاري، خاطراتم از دكتر سامي زياد است؛ از انجمن اسلامي دانشجويان و پزشكان گرفته تا زندان شاه و دولت موقت و پس از آن دوران اختناق … ولي آخرين آنها را انتخاب كردم كه ضمناً نشانهاي از تحول فكري و نقش نسل جوانان مبارز ايران بعد از جنگ جهاني دوم ميباشد.
دكتر سامي هيچ زمان عضو نهضت آزادي نبود ولي هم در جلسات عمومي ما ميآمد- و كتكش را ميخورد- و قبول تدريس در كلاسهاي نهضت را ميكرد و هم نشرياتمان را ميگرفت و ميخواند و در جاما پخش و بحث ميكرد. در آن روز نشريهاي را كه از جعبهی مراسلات آپارتمان ۵۲ خود برداشته بود كه از طرف نهضت به دنبال «ولايت مطلقه فقيه»، در دفاع از آرمانهاي انقلاب و مباني بنيادي اسلام نوشته شده بود، گفت وقتي ما جزو دانشجويان مسلمان بوديم كتابهاي شما را ميخوانديم تا ايمانمان محكم شود و ضمن خواندن آنها وارد در مبارزات اجتماعي و سياسي ميشديم. حالا که از برکت انقلاب و حکومت روحانیون مردم زیادی از مسلمانی استعفا دادهاند کتابها و نشریات نهضت را، چون یگانه مبارز محکم است، میگیرند و میخوانند، و ضمن آن کسب ایمان کرده و کمی به مسلمانی برمیگردند…
اين يك واقعيتي است كه بعد از قضاياي شهريور ۱۳۲۰ و فعاليتهاي گستردهی حزب تازه راه افتاده و كمونيستي توده، و ميدان باز و مساعدي كه بهاييها از اواخر دوران رضاشاه در مدارس و دانشگاه به دست آورده بودند، حركتي در ميان «بچه مسلمانها» در تهران و شهرستانها و بهطوركلي در ميان متدينين متجدد و تحصيلكردهی دانشگاه و ادارات و بازار پيدا شده بود. كساني كه هم درد دين و وطن داشته، نميخواستند اين دو سرمايه يا ميراث عزيزشان از بين برود و هم با خاطرات تلخ زورگويي استبداد پهلوي، خواهان آزادي و حيثيت انساني خود شده بودند. ضمن اينكه از خرافات و تشريفات و انحرافهاي وارد شده در دين انزجار داشته و روحانيتِ زمان، در مجموع خود، نميتوانست جوابگوي اشكالات و ايرادها يا انتقادات ديني و اجتماعيشان باشد.
بعد از قضاياي شهريور ۱۳۲۰ و پيدايش مختصر جو آزادي در جامعه استبداد زده ايران بود كه اگر بيدينان و بيوطنان فرصت و جولان يافتند، در مقابل آنها احزاب ملي درست شد كه دنبالهاش به ملي شدن نفت به رهبري مصدق و پشتيباني ابتدايي كاشاني كشيد و نهضتها و جبههها و جنبشها بهوجود آمد. همچنين محافل مذهبي روشنفكر و متعهد (مانند مسجد هدايت تهران و كانون نشر حقايق اسلامي مشهد) و انجمنهاي اسلامي و تبليغاتي متعدد در ميان دانشجويان دانشگاهها و فارغالتحصيل شدگانِ مهندس و پزشك و معلم، در تهران و شهرستانها تا اروپا و آمريكا بهراه افتاد. ضمن اينكه يك سلسله كانونها و جمعيتهاي فرهنگي و امدادي و غيره، با رنگ ملي و اسلامي در گوشه و كناركشور پديد آمد؛ خصوصاً در اصفهان و مشهد، احزاب وگروههاي بهاصطلاح مذهبي- ملي نيز پا بهپا يا بهدنبال همين انجمنها و كانونها به وجود آمدند.
اگر راستاش را خواسته باشيد مؤسسات مترقي قم و نهضتهاي معترضانهی روحانيت و طلاب نيز كه دنبالهاش به رهبري انقلاب اسلامي ايران كشيد، به ميزان محسوسي الهام يافته و مديون نسل مسلمان و روشنفكر اخير ايران ميباشند. ضمن آنكه افكار و القائات چپگرانه و ماهرانهی وارداتي شهريور ۱۳۲۰ بيدخالت و بيتأثير در نشو و نماي آنها نبوده است. روحانيت تشيع همانطوركه خود توجه دارند و مرحوم شهيد مطهري صريحاً گفته استكه عوامزده و مقلدِ مقلدين ميباشند براي بقا و مقام خود راهي جز عنايت به جو و افكار عمومي و به رنگ محيط و نسل مسلمان و روشنفكر در آمدن نميديدند؛ نسل جواني كه خواهان تجدد و تحرك است و آزاد شدن از اسارت و استبداد (و به قول مرحوم دكتر شريعتي استحمار) .
* * *
بعد از كودتاي ۲۸ مرداد ۱۳۳۲ مردم متدين ايران كه همواره علاقهمند به حفظ و اعتلاي دين و وطنشان بودند و دركليهی جمعيتهاي آزاديخواهانه و ضد استيلاي خارجي و استبداد، چه در انقلاب مشروطيت و چه در مليشدن نفت، مشاركت مخلصانهی مؤثر داشتند؛ در صدد برآمدند از اين پس بينام و نشان عمل نكنند و بياثر و حساب نمانند، بلكه سر و سامان و هويت به جمع خود و به مرام و اهداف و آيندهشان بدهند.
مسلمانان مترقي ميخواستند بهطور صريح سایق مذهبي يا اسلام اصيل را كه وظيفهی هر مؤمن را خدمت به خلق و برادري با مؤمنين يا فعاليت اجتماعي دانسته است و دوستي و دفاع از وطن را جزیي از ايمان ميشمارد، در سرلوحهی مرام و برنامههاي سياسي خود قرار دهند. به اين نكته نيز توجه شده بود كه در همه جاي دنيا- محسوساً در مشرقزمين و مخصوصاً در ايران- عامل دين يا عقيده و ايدئولوژي، اعم از حق يا باطل، چه بعد از اسلام و چه قبل از آن، قويترين محرك ذاتي و اجتماعي مردم بوده استكه نشانهی نوين آن شور و شوريدگي يا انتقام و انقلابهايي است كه مرام يا مذهب ماركسيسم در قرن بيستم به وجود آورده و در غرب و شرق دنيا- خصوصاً در افكار و روحيهی جوانان- همچون غدههاي سرطاني رخنه كرده است.
بودند كساني از متدينين و نيمه متدينين كه تنها به حكم خداپرستي و اسلام و به عنوان وظيفهی ديني رو به فعاليتهاي اجتماعي و مبارزات سياسي آوردند و بعضي نيز به خاطر مبارزه عليه استعمار يا استيلاي بيگانگان رو به اسلام و ايمان آوردند. در حقيقت خدا و دين را كه عامل محرك بسيار قوي ديده بودند وسيله و فرع بر مبارزه و سياست گرفتند و به خاطر مبارزه براي اهداف دنيايي رو به دين آوردند.
خلاصه آنكه دو عنصر اسلاميت و ايرانيت يا دو دسته طرفداران دين و وطن، پيوسته در كشورمان و ميان ملتمان حضور داشته، در حراست و عظمت و اعتلاي هر دوي آنها همكاري كردهاند، گاهي توأماً و گاهي به صورت متمايز و مجزّا.
البته همه كس اين مطلب را قبول ندارد؛ درهر دو دسته بعضي روي ناداني يا تعصبهاي مثبت و منفي، آنچه را كه شده است و آنچه ميشود، از آن خود يا صنف خود ميدانند. رهبر فقيد انقلاب در يك اعلاميه قبل از پيروزي و در ادبيات و تبليغات تداوم انقلاب همه جا- صريحاً يا تلويحاً- آغاز مبارزات و انقلاب را در ۱۵ خرداد ۱۳۴۰ دانسته و رهبري آن را اختصاصي روحانيت شمرده بودند. از سوي ديگر بسياري از پيروان كمونيسم، ايدئولوژيهاي معنوي و مذهبي و هر گونه مبارزه غير ديالكتيك مادّي را حركات ارتجاعي سرمايهداري يا افكار خیالبافانه دانسته، وزنی برای اینها قایل نیستند. بعضی از روشنفکران طرفدار افکار غربي نيز اسلام و عمل مسلمانان و نقشي را كه روحانيون ايران داشتهاند نفي كرده، وارد شدن مذهب را در مبارزات و در سياست زيانبخش ميشمارند.
در هر حال و با برگشت به خاطرهی دكتر سامي، جمع شدن دو عنصر اسلامي و ايرانيت در عصر جديد ايران و هكاري دو آرمان دين و وطن به صورت يكجا در افراد متعلق به نسل جوان ما اگر چه ممكن است تازگي داشته باشد ولي وجود و حضور هر دو آرمان و هر دو طرز تفكر، بهصورت مجزّا در افراد و صنوف مختلف، سابقهی بس طولانيِ دو سه قرني دارد. هر دو عنصر يا هر دو دسته، هم عليه تهاجم نظامي و تسلط سياسي اروپاييان- و سپس آمريكاييان- به آب و خاك و دينمان يا به استقلال و اقتصاد و فرهنگمان جنگيدهاند و هم از تمدن پيشرفتهتر و تفوقهاي فكري و علمي و صنعتي آنان رنج برده، به تكان و تلاش افتادهاند. ضمن اينكه چنين حالات و حركات، اختصاصي ايران ما نبوده و در كليهی كشورها و ملتهاي مشرق زمين، اعم از خاورميانهی مسلمان و خاور دورِ هند، چين و ژاپن به گونهاي بروز و ظهور داشته و نقش اساسي در بيداري و تحول همهی اين ملتها و در سياست و صحنههاي جهاني ايفا كرده است.
با توجه به چنين اهميت موضوع و وسعت آن- كه زندگي و تفكر دكتر كاظم سامي از موارد برجستهی آن ميباشد- جا دارد يك نظر فراتر و فراگيرتر، ولو بهطور اجمال و فهرستوار، به دو قرن همكاري دين و وطن يا مقابله و مبارزاتي كه ديانت و سياست ايرانيان و ايران با پديدهی معاصر تهاجم و تمدن غرب داشتهاند بياندازيم.
مشرق زمين مسلمان وقتي با تمدن جوان و با طمعورزيهاي فراوان اروپاييان رو به رو گشت، مدتهاي مديد در زير پردههاي فساد و ظلم و جهل به خواب عميقي فرو رفته، از ترقي و تحرك و از زندگي انساني استعفا داده بود. علاوه بر آن، و در آسيبپذيرترين دوران از عمر خود قرار داشت. تهاجم نظامي، سياسی و فرهنگي اروپا از يك طرف، همه چيز ما (اعم از وطن و دينمان) را تهديد به مرگ ميكرد- يا چنين احساس ميشد- و از طرف ديگر، تفوقهاي آنها به لحاظ تمدن و تمتع از زندگي و در علوم و صنايع و امور اجتماعي، هر مسلمان با غيرت و هر انسان با اساس و شخصيت را به اشك و حسرت و به رنج و حركت در ميآورد. به اين ترتيب، بنا به ضرب المثل معروف «عدو شود سبب خير اگر خدا خواهد» تهاجم و تفوق اروپا- و سپس آمريكا- اگر چه توأم با خسارات و صدمات و خيانت و ننگهاي مصيببار بوده، سبب دشمنيها و كينهها شده است ولي ملتهاي مشرق زمين را بيدار كرد. آنان را هم به فكر استقلال و و رهايي يا آزادي و نيرومنديشان انداخت و هم زندگي بهتر و تمدن و ترقي يا خروج از ناداني و ناتواني و عقب افتادگي را به خاطرشان آورد. مصایب و مسایلي را پيش چشمشان آورده، حيرت و حسرت و حركت و حياتشان داد و بعضي از آنان را به بازگشت به خود و به خدا كشاند. در حقيقت تاريخ دو سه قرن معاصر مسلمانان و مردم مشرقزمين چيزي جز چهرهها و واكنشها يا تكان و تلاشهاي ناشي شده از ضربهی غرب، براي خنثي ساختن و جبران آن و احياناً پيشي گرفتن از آنان نيست.
تهاجم غرب اين تفاوت بزرگ را با هجومهاي امثال مغول و تاتار و يا توران و تيمور داشت كه آنها به قصد تصرف سرزمينها و غارت ثروتهاي ما ميآمدند و چيزي نميگذشت كه تسليم تمدن برتر و تفوقهاي فرهنگي و معنوي ما ميشدند، در حالي كه اروپاييان غير از زور و نيرنگي كه حامل آن بودند و تسلط نظامي و نفوذ سياسي كه بر ما تحميل مينمودند، ارزشهاي اضافي را هم به دوش يا به دست داشتند كه خود ما خواهان و خريدار آن ميشديم. اگر تقليدهاي سطحي كودكانه صورت گرفته است يا اقتباس و اكتسابهاي اصوليِ زاينده نمودهايم، هر دوي آنها ناشي از ضعف يا از قوت خودمان بوده است نه تحميل خارجيان. تفاوت ديگر آنكه برخلاف تهاجم و تفوقهاي آسيايي و محلي كه تندتر و با خون و خرابي بيشتر ولي كوتاه و گذرا بوده است، تهاجم و تفوق و غرب، پديده و ضربهاي است كه هنوز ادامه و توسعه دارد و واكنشها و بازكنشها كاراتر و سنجيدهتر را ايجاب مينمايد. بهطوريكه چارهاي جز بررسي و عبرتگيري از گذشته و وحدت و فعاليت و فداكاري خيلي قويتر براي آينده نداريم.
دربارهی جريانهاي گذشته و حركات و مبارزاتي كه از نهضت تنباكو تا انقلاب اسلامي اخير، با مشاركت فكرها و قشرهاي مختلف، انجام شده است و نتايج مثبت و منفي آموزنده داشته، خيلي صحبت كردهاند و همگان اطلاع دارند، ولي اين بحثها بيشتر به صورت حماسي و احساساتي بوده، كمتر به تحليل و تعليلهاي تاريخي و تطبيقي و تطبيقي پرداختهاند، و كمتر با ديد تحقيقي نقش دو عنصر دين و وطن، يا همكاري شيفتگان و مدعيان آن دو، مورد مطالعهی بيطرفانه قرار گرفته است.
اينك با اجازهی دوستان مرحوم سامي و خوانندگان يادنامه مرور اجمالي به صحنههاي دو قرن همكاري دو عنصر دين و وطن ملت ايران در مبارزه با ضربه يا پديدهی تهاجم و تمدن غرب مينماييم.
صحنههايي از همكاري دين و وطن در برابر پديدهی غرب
یکم؛ اولين پردهی صحنهی اين نمايشنامهی تمام نشدني را روسها در سال ۱۱۳۵ هجري قمري (۱۷۲۲ ميلادي) بالا زدند. همسايهی شمالي ما با فرهنگ و تمدن كمتر از كشورهاي غرب اروپا ولي با خشونت و اشتهاي بلعيدن بيشتر، بنا به دستور و نقشههاي توسعهطلبانهی پطركبير و به دنبال استمدادهاي مالي و نظامي كه شاه سلطان حسين صفوي در برابر حملهی افغانها از آنها كرده بود، خود را در حاجي طرخان مستقر ساخته، بر دو استان قفقاز تسلط يافت و سواحل جنوبي بحر خزر- از رشت تا تمام مازندران و استرآباد (گرگان)- را تصرف كرد. اما خوشبختانه هنوز اين تسلط و تصرف يا تفوق روسها به درجهاي نرسيده بود كه نادرشاه افشار با ارادهی قوي و زور بازو و شمشمير نتواند آنها را، همچون عثمانيها، به سر جاي خود برگردانده و مغلوبشان كند.
پردهی اول نمايشنامه كه با شكست آغاز گرديده بود با پيروزي دولت ايران پايان يافت.
* * *
دوم؛ فتحليشاه قاجار در برابر سلاح و سياست و سازماندهي پيشرفتهتر روسها، و در اثر سستي و خسيسي و خوشگذرانيها، و با وجود كارداني و شجاعت و پشتكار پسر و وليعهد خود، عباس ميرزا، ناچار شد تن به سختترين شكست داده، در سال ۱۲۴۳ ه .ق. (۱۸۲۷ ميلادي) معاهدهی ننگين تركمانچاي را با ميانجيگري انگلستان امضا كند. تمام ايالت آباد و زرخيز قفقاز تا شمال رودخانه ارس خاضعانه و براي هميشه تقديم روسيه گرديد . از جمله شهرها و نواحي ايروان و نخجوان كه شاهد دفاع و دلاوريهاي چند سالهی اهالي و سربازان دولتي و شكستهاي مكرر قواي روس بودند. حتي كشتيراني درياي خزر به روسها واگذار گرديد و غرامتي در حدود سه ميليون و پانصد هزار ليره انگليس بر ايران تحميل گشت. علاوه بر آن، اين معاهده نمونه و مأخذي براي قراردادها و روابط ساير دولتهاي اروپايي با ايران گرديد…
* * *
سوم؛ اگر بازيگر صحنههاي قبليِ نمايشنامه صرفاً عنصر وطن بود و چيزي جز طمع، و تهاجم روسها از يك سو، و دفاع ايرانيان از استقلال خودشان از سوي ديگر وجود نداشت، در اين صحنهی مقابله و مقاتلهی فتحعليشاه با روسها، براي اولين بار شاهد ورود عنصر دين ميشويم.
اولاً در حوادث سال ۱۲۴۱ ه .ق (۱۸۲۶ م) كه روسها برخلاف عهدنامه گلستان قريه گوگجه در ناحيهی ايروان را اشغالكرده بودند و عباس ميرزا با تشويق مأمورين سياسي انگلستان متعرض و مصمم به جنگ با آنها شده بود، «پس از ورود شاهزاده منچيكوف ، سيد هاشم مجتهد براي تحريك احساسات مذهبي مردم پايتخت… وارد تهران شد تا فتحعليشاه را به جنگ وادار كند… مكاتبات و تقاضاهاي زيادي از طرف ساكنين نواحي سرحدي و پيشوايان مذهبي دولت ايران رسيده بود كه… براي رفع اهانتهايي كه از طرف دولت روسيه به دين اسلام وارد آمده بود اقداماتي به عمل آورد… ملت و ورحانيون و اغلب زمامداران تقاضاي اعلام جنگ بر ضد دولت روسيه داشتند… آقا سيدمحمد مجتهد به همراهي يك صد تن از روحانيون وارد سلطانيه شد . دستهی دیگري از اهالي به سرپرستي ملا احمد نراقي نزد فتحعليشاه آمدند و به تظاهرات پرداختند.»
ثانياً آقاي ديگري به نام ميرزا مسيح مجتهد در رأس عدهاي از علما و اهالي تهران كه خشمگين از معاهدهی ننگين تركمانچاي بوده و احساسات مذهبيشان از نخوت و رفتارهاي بسيار ناشايست گريبايدوف (Gribaydoff) سفير اعزامي روسيه، و همراهانش جريحهدار شده بود، پس از اجتماع در مسجد، به سفارت روس حمله كردند و سفير و ۳۷ نفر از همراهان وي را به قتل رساندند ! …
* * *
چهارم؛ شكست رسوا از روسها و معاهده جبران ناپذير تركمانچاي، اگر بسيار تلخ و جام زهر بود ولي وسيلهی بيداري و درسي براي دولتيان ايران شد. دانستند كه با پديدهی دامنهدارتر و بس خطرناكتر از جنگهاي سرحدي و ايلياتي قديم سر و كار داشته، بايد فكر و چارهی ديگري بكنند! ميبايستي قبل از هر چيز آنها را شناخت و اسرار قدرت و موفقيتشان را آموخت.
در اين رابطه فريگان (Friggang)، مستشار دربار سن پطرزبورگ كه براي مذاكرات صلح به تبريز آمده بود، راجع به عباس ميرزا از جمله نوشته است:
«داراي احساسات نجيب و افكار بلند بود و حريص براي ياد گرفتن تمام عواملي كه باعث سير سريع ترقيات در اروپا شده است.»
از اقداماتي كه عباس ميرزا نمود، ايجاد كارخانه ذوب آهن براي ريختهگري توپ بود و اعزام پنج نفر محصل به انگلستان براي فرا گرفتن فنون مهندسي و پزشكي و علوم جديد؛ ميرزا صالح شيرازي يكي از آنهاست كه اولين چاپخانه و اولين روزنامه را در تبريز تأسيس نمود.
همچنين است درك و دريافت ميرزا بزرگ قائم مقام الملك از اوضاع ايران و پسرش ميرزا ابوالقاسم قائم مقام كه در واقع صدراعظمهاي عباس ميرزاي وليعهد و فرزند او محمدشاه بودند، و ميرزا تقيخان اميركبير كه در دستگاه آنها از پسر آشپزي به اميرنظامي رسيده بود، و هر سه نفر از رجال خدمتگزار بزرگ ايران محسوب ميشوند؛ خدمتگزاران دردمند و روشبيني كه هم از داخل دولت و دربار و از كرسي صدارت و سياست نظارهگر مطامع و مزاياي ابرقدرتهاي زمان بودند و هم مفاسد و معايب يا نارساييهاي ملك و ملت را لمس ميكردند. طبيعي است كه آمال و افكار و اقداماتشان بر محور استقلال ايران و قدرت نظامي و نجات كشور دور بزند و نخستين هدفشان اصلاح دولت و دربار باشد.
اصلاحات و خدمات سه سالهی اميركبير را همه ميدانند؛ از ناصرالدين شاه و شاهزادگان و درباريان شروع كرده، جلوي بيسروسامانيها و بيكارگيها و ولخرجيها را گرفت؛ به تقواي سياسي و تمركز قدرت پرداخت؛ سفراي خارجي را تحت كنترل در آورد؛ صنعتگران داخل و خودكفايي را تشويق كرد، و برجستهترين كارهاي او تأسيس دارالفنون (Ecol Polytechnique) و استخدام معلمين اتريشي و فرانسوي براي تدريس مهندسي و پزشكي و علوم نظامي و تعليم فرهنگ نوين بود؛ و تمام اين كارهاي انقلابی باعث قتل او شد. حتي براي فاش كردن دسايس و دخالتهاي روس و انگليس به سفير ايران در اسلامبول دستور داده بود كه از طريق همتاي آمريكايي خود از واشنگتن بخواهد كه با برقراري روابط سياسي با ايران و مرام انساندوستانه و صلحجويانهاي كه دارند مراقبت و حمايتي از ايران در برابر آنها اعمال نمايند…
* * *
پنجم؛ از تصادف روزگار و از بخت خوب ايران كه مانع از مستعمره شدن ما گرديد، رقابتي بود كه از ابتدا ميان روس و انگليس بر سر ايران به وجود آمده و ادامه يافته است؛ رقابتي كه از طريق موازنه منفي و شعار نه شرقي و نه غربي، درس سياست و امنيت براي زمامداران ورزيده و شرافتمندمان گرديد. خوشبختانه پديدهی تهاجم و تمدن غربِ خالی از وحدت و برنامهی مشترک بوده، در روابط فیمابینِ خود آنها نیز تهاجم و قصد تسلط وجود داشت، بهطوريكه ما ميتوانستيم از تصادفها و رقابتها به سود خود استفاده نماييم.
طمعورزي و تجاوز روسها به ايران، برطبق وصيتنامهی پطركبير، اولاً براي توسعهی خاك خودشان و تصرف ايالات پرنعمت اطراف درياي مازندران بود؛ ثانياً نظري كه همهی اروپاييها به هندوستان داشته و ايران را سر راستترين راه براي رساندن خود به آنجا و در آوردن از جنگ انگليسيها ميديدند. به اين ترتيب سياست كلي و خط مشي چندين قرني استعمار انگليس دربارهی ايران ترسيم گرديد: مراقبت زيركانه و ممانعت همه جانبه از راهيابي و دستيابي روسها به هندوستان، از طريق حضور و نفوذ در ايران؛ ضمن استفادههاي هر چه بيشتر تجاري و نظامي و سياسي براي حفظ تعادل في مابين. جالب توجه است كه امور مربوط به ايران زير نظر و دستور نايب السلطنه هند اداره ميشد. نتيجتاً ايران در سياست عمومي انگلستان فرع بر هندوستان بود و حالت حاشيهاي داشت. مصالح آنها اقتضا ميكرد كه در برابر طمع و تجاوز روسها براي نزديك شدن به هندوستان و آبهاي گرم خليج فارس، مدافع و يا لااقل موافق با استقلال ايران و نيمه قدرتي براي ما باشند.
* * *
ششم؛ پردهی بعدي نمايشنامهی دو قرن همكاري دين و وطن را قهرماناني بالا زدند كه از دولتيان يا معاصرين ناصرالدين شاه بوده، براي كارداري و سفارت و مأموريت يا براي كنجكاوي و سياحت به خارج رفته يا مقيم خارج بودهاند، مانند مجدالملك سينكي، يوسفخان مستشارالدوله، آخوندزاده، ميرزا حسينخان سپهسالار، حاجي سياح، طالباوف، و از جهاتي ميرزا ملكمخان ناظمالدوله. اينها كه وجه مشتركشان درد ايران بود، علت عقب افتادگي و چارهی كار ما را به طور طبيعي و منطقي در وجود خودمان جستوجو ميكردند. هنوز اين فكر باطل رسوخ و پذيرش نيافته بود كه هر چه بدي و كجي و كاستي در ما هست از توطئه و تحريك خارجيان بوده، و خود ما در باره گرفتاريها و دردها نه عيب و تقصيري داريم و نه تأثيري؛ كاري از دستمان برنميآيد و كاري هم نبايد بكنيم!
اصلاحگران فوق با حضور در كشورهاي عثماني، روسيه، آلمان، انگليس يا فرانسه و مشاهدهی نزديكِ ويژگيهاي زندگي و فرهنگي يا روابط اجتماعي و اداري آنان، ديدگاهي بالاتر و فراختر از دولتيان مسئول و مقيم در ايران اتخاذ كردند. در گفتوگوها و گزارشهاي كتبي و در خاطرات و سفرنامهها به تحليل اروپا و اروپاييان و تعليل تسلط و تفوق آنان پرداخته، نظريات اصلاحي و پيشنهادهايي ارمغان ميآوردند و دست به اقداماتي در حوزهی اشتغال و امكاناتشان ميزدند. درحاليكه آخوندزادهی ايراندوست اصلاحگر، لائيك مشرب و شايد ضددين بود، كسان ديگري مانند مجدالملك و مستشارالدوله علاوه بر وطن، درد دين نيز داشته، به اثبات اصالت و حقانيت اصول و احكام اجتماعي اسلام و انطباق ارزشهاي مسلم و بعضي از قوانين حكومتي اروپا با موازين اسلام ميپرداختند؛ لازم ميديدند كه از يك طرف در برابر خودباختگان تمدن و تمتع مغربزمين كه مسلماني را عامل عقبافتادگي مشرقزمين ميدانستند، به دفاع از اسلام و فرهنگ فراموش شدهی خودمان بپردازند و از طرف ديگر اشكالات قشريهاي مقدس را كه فرنگيها را كافر حربي دانسته و آشنايي با زبان و زندگي آنان و استفاده و اقتباس از اختراعات و اكتشافاتشان را گناه ميشمردند، و سد راه تجدد و تحرك بودند، بر مبناي قرآن و سنت رد نمايند.
مجدالملك سينكيكتاب «كشف الغرايب» را نوشته، انتقاد از نظام حكومتي استبدادي
كرد. مستشارالدوله تبريزي كليهی اشكالات و اصلاحات را در «يك كلمه» يعني «قانون» خلاصه كرده، آن را عنوان كتاب خود قرار داد. ميرزا حسينخان سپهسالار كه بعداً صدراعظم شد، ارمغان آورندهی طرح سازمان دولتي و تشكيلدهندهی اولين هيأت وزيران به نام «كابينه دربار اعظم» شد و «مجلس مودت» را كه تصويري از پارلمان است به ناصرالدينشاه پيشنهاد كرد. حاجي سياح كه همهی اروپا را سير كرده و به هندوستان و چين و ژاپن هم رفته بود، در كتاب خاطرات خود جامعترين آگاهي كلي را از دنياي متمدن آن روز به هموطنان داده، مشروطيت سلطنتي را پيشنهاد ميدهد و مخالف سرسخت ناصرالدين شاه بود.
ميرزا عبدالرحيم طالباوف، بازرگان ايراني مقيم قفقاز از وطندوستان مسلمان نيز نظريات خود را در يك نامه مفصل يا يادداشت «دربارهی حكومت مطلق استبدادي» براي اتابك مينويسد (۵ سال بعد از قتل ناصرالدين شاه).
* * *
هفتم؛ درخشانترين چهرهی بيدارگري در مبارزات ديني و سياسي دو قرن اخير مشرقزمين در برابر پديدهی غرب، و پر نقشترين قهرمان، اين نمايشنامه، سيد جمال الدين اسدآبادي معروف به افغاني ميباشد. افغاني يا اسدآبادي، به حق معلم و مظهر كامل همكاري دين و وطن، در برابر تفوق غرب به شمار ميورد. در كسوت و شهرت و شغل، يك روحاني تمام عيار بود؛ بدون آنكه معتقد به حاكميت و كفايت آخوند و مغرور به بينيازي از دانش و ارزشهاي خارج باشد. در طرز تفكر، در تحرك و تجدد و در كارداني و كارسازي نيز سرآمد روشنفكران متجدد انقلابي و يك سياستمدار كاركشته محسوب ميشود. نظريات و نوآوريهاي او در هر دو زمينهی اسلام و نجات ملتهاي مسلمان، پردامنهترين آثار را به وجود آورده است. از نظر ديني شاگردان يا پيرواني چون شيخ محمد عبده، اقبال لاهوري، رشيد رضا و كواكبي لبنايي را پرورانده است. از نظر سياسي يا ملي نيز اولاً نجات و شوكت و ترقي همهی ممالك مسلمان را جستوجو ميكرده، تأكيدكنندهی يكپارچگي و همكاري آنان در برابر استمعار زمان بوده است. ثانياً اقتباس و آشنايي با تمدن و با فرهنگ و فنون غرب را ضروري و خالي از عيب و گناه دانسته، جهل و فساد و استبداد را عوامل اسارت و ذلت ميشمرده است. در ايران خودمان، قيام تنباكو و قتل ناصرالدينشاه- كه دو عامل تعيين كننده در انقلاب مشروطيت بودند- از آثار او ميباشد.
آقاي دكتر عبدالهادي حائري مؤلف كتاب «تشيع و مشروطيت» به سيدجمال عنوان «طراح سازش مذهبيان و غربگرايان» داده است و اعتمادالسلطنه وزير انطباعات ناصرالدين شاه در روزنامه رسمي «اطلاع» او را «جهان ديدهاي متمدن و عالمي متدين» معرفي مينمايد. سيدجمالالدين دقايق و دستورهايي را توجه و توصيه كرده است كه هنوز هم اهميت و ضرورت دارد. در يك خطابهی منبري كه طرز تفكر و تصويههايش را نشان ميدهد از جمله چنين گفته است :
«… اي ايرانيان، اي برادران و هموطنان عزيز… ديگر خواب بس است… بنگريد كه جهان چگونه متمدن گشته است؛ همهی وحشيان آفريقا و سياهان زنگبار به سوي تمدن، علم، كار و ثروت پيش ميروند… در سراسر ايران يك كارخانه متعلق به خود نداريم… در تمام ايران تنها يك فرسخ راهآهن داريم كه حتي آن هم در دست روسهاست… همهی اينها به علت استبداد و فقدان عدالت و قانون است. حتي علماي شما هم در اشتباهند… همچنين است رفتار فرمانروايان شما كه با ظلم و قدرت مافوق تصور، شما را از مايملك و آزادي و حقوق حقه محروم ميسازند و با همهی اينها بيگانگان همراهند… در تمام ايران تنها آخوندها و مقامات دولتي و درباريان ثروتمندند و بقيهی مردم زندگي را به فلاكت ميگذرانند… وظيفهی شما اين است كه بيدار شويد و به خود قوت دهيد و خود را پرورش دهيد تا… نيرومند گرديد، قابل احترام و دانا شويد تا سپاه و توپ و تفنگ داشته باشيد. تجارت خود را توسعه دهيد، راهآهن داشته باشيد… كارخانجات را خود داشته باشيد و از بيگانگان بينياز گرديد. ليكن همهی اينها را تنها به يك شرط ميتوانيد به دست آوريد و آن هم دانش است… در سراسر مملكت مدارس افتتاح كنيد… در پي آموزگاراني شرافتمند و با معلومات كه حرص حاه و مقام نداشته باشند. مثلاً از آمريكا يا يك كشور ديگر بفرستيد تا فرزندان شما چهارنعل به سوي علم و دانش بتازند. وقتي علم آموختند تسليم موضعي كه پدرانشان در آن بودند نخواهند شد. آنها عدالت، آزادي و مساوات، يعني سه اصلي كه قرآن كريم بر آن متكي است و من آن را در نشريات خود آوردهام و همواره از روي منبر شفاهاً شرح دادهام، خواستار خواهند شد…»
ملاحظه ميكنيد كه چه اختلافهاي اساسي با روحيه و رهبري و با روشهاي روحانيت انقلاب اسلامي دارد!
* * *
هشتم؛ از آثار سرنوشتساز آن نابغهی بينظير شرق، يكي تحريم تنباكو به فتواي ميرزاي شيرازي مرجع بزرگ شيعيان بود و دوم قتل ناصرالدين شاه به دست ميرزا رضاي كرماني كه از مريدان سيد و ناظر بيرحميهاي دلخراش مأمورين شاه در دستگيري و تبعيد او، و در زندان خودش بوده است.
اولي اقدام ضد استيلاي خارجي بود كه از ناحيهی عنصر دين اعمال شد، و دومي را بايد اولين عمل انقلابي مردمي و واكنش ضد استبدادي منبعث از دين و وطن بدانيم…
در قيام تنباكو توجه و تعليم از ناحيهی سيد جمالالدين بوده و در نامهاي كه براي ميرزاي شيرازي مينويسد، با مهارت تمام احترام روحانيت و مقام مرجعيت را به جا آورده، احساسات ديني او و شيعيان را برميانگيزد؛ هم انگشت روي نخوت و مظالم استبدادي شاه گذاشته است و هم آثار شوم تسلط و حضور مسيحيان «كافر» را در بلاد اسلام برجسته مينمايد.
تحريم تنباكو از نظر سيدجمالالدين اسدآبادي دو ضربهی كاري بر قدرت ديرينهی استبداد و بر سلطهی نوين استعمار در ايران بود؛ درحاليكه هدف و حكم ميرزاي شيرازي محو و مبارزه با سلطهی كفر در جهان اسلام بود و سه نتيجهی بزرگ از آن حاصل شد:
۱) اثبات قدرت فوقالعادهی روحانيت و دين در ميان ايرانيان (همان طوركه سيد پيشبيني كرده بود)؛
۲) تيره شدن روابط دولت با روحانيت و رو در رو قرار گرفتن شاه و علما؛
۳) هشدار به انگلستان كه بايد روحانيت شيعه را به حساب آورده، تسليم آن شوند يا به گونهاي تحمل و تسخيرش نمايند .
البته از اين اقدام يا حركت بهرهبرداري و نتيجهگيري فوري به عمل نيامد. هم انگليسيها علاوه بر دريافت غرامت كلان- و روسها- به توقعات خود و اخذ امتيازات اقتصادي و سياسي ادامه دادند و هم ناصرالدينشاه خودكامگي و خوشگذرانيها را ادامه داد. وقتي ميخواست ۵۰ سال سلطنتاش را جشن بگيرد- يا برايش جشن بگيرند- و صبح آن روز با خيال راحت و بدون قُرُق كردن صحن و حرم حضرت عبدالعظيم، به زيارت رفته بود با گلولهی ميرزا رضا كرماني از پا درآمد! بدون آنكه در ميان عوام و خواص مملكت اين عمل بيسابقه و پيامدار، چندان مورد توجه و تعقيب قرار گيرد.
* * *
نهم؛ سلطنت فتحعليشاه دوران درگيريهاي جنگي بوده، اولين تكان و توجه به دولت ايران داده شد. سلطنت ناصرالدين شاه، با تعادلي كه مابين دو سياست بزرگ همسايه و متكي بر حمايت آنها ايجاد شده بود، براي ايران دوران امنيت محسوب ميگرديد. روس و انگليس با تدبير و تزوير، به جاي خشونت و تحميل، هر يك مواضع جديد را احراز ميكردند اما به موازات امنيت داخلي و ارتباطات خارجي فرصت براي مسافرتها و آشنايي و مشاهدات اروپا فراهم آمده بود كه سبب آموزش و مختصر بيداري ملت گردید. روزنامههاي فارسي منتشر شده در اسلامبول، قفقاز، هندوستان، لندن و پاريس انديشههاي نوين از آبادي، و آزادي و استقلال را در ميان سوادداراني كه سرشان براي ارزشهاي فرهنگي درد ميكرد پخش مينمود و زمينههايي براي انقلاب فراهم ميشد.
در سلطنت مظفرالدينشاه در اثر بيلياقتي او و ضعف دولت، بذرهاي آگاهي و بيداري مردم و امواج آزاديخواهي و تجدد كه در مدت ۵۰ سال سلطنت پدرش پاشيده شده بود و دنبال ميشد به ثمر نشسته، توانست گسترش و نفوذ نسبي در قشرهاي مختلف با سواد و بيسواد، مملكت، حتي در بين علما، به وجود آورد. سر و صدايي از گوشه و كنار مملكت بلند ميشد. انگليسيها هم كه از نفوذ زياد روسها در دربار و دولت و مزاياي اعطايي به آنها ناراضي بودند بدشان نميآمد كه اوضاع ايران دگرگون گردد و شاه و دربار از صاحباختياري مملكت به گونهاي بركنار يا محدود و مشروط گردند. كشور آماده و آبستن حوادث و منتظر بهانه بود. يكي از اين بهانهها يا عوامل تحريك كننده، ظلم بيحد و حسابي بود كه عينالدوله صدراعظمِ مظفرالدينشاه و فراشهاي او و حكام و مأمورين دولتي به مردم ميكردند. يك روز كه به طلاب مسجد خان اهانت شده، فراشهاي عينالدوله آنها را كتك زده بودند، روحانيت و مقدسين بازار به هيجان آمده، غيرت ملی و غيرت ديني دست به يكي شدند. بهانهی همزمان ديگر، جسارتي بودكه مستشاران بلژيكي و «فرنگيهاي كافر» به ساحت روحانيت نموده، مجلس جشن و مستي با عبا و عمامه و قليان كشيدن چهار زانو برگزار كرده بودند… و عكسي از آن مجلس به دست مردم افتاد ! مقدمه يا جرقهی انقلاب كه در كشورهاي ديگر غالباً تحميلهاي مالياتي و اجحاف طبقاتي است، در مشروطيت ايران احجاف حكومتي و اداري و اهانتهاي ديني بود. دو عنصر وطن (يا ملت) و دين (يا روحانيت) توأماً تحريك شده بودند. آنچه مردم در مرحله اول ميخواستند «عدالتخانه» بود. مجلس يا محكمهاي را از شاه تقاضا داشتند كه بتوانند شكايات و تظلمهاي خود را از دست دولتيان بدان جا ببرند . امنيت قضايي مورد نظرشان بوده و رشد و آيندهنگري بيشتري نداشتند. مظفرالدين شاه كه مرد سليم النفس و ترسويي بود آن را قبول كرد.
البته در اين مدت تراوش نهضتهاي آزاديخواهانه در كشورهاي همسايه، مانند روسيه و عثماني يا عراق و هندوستان كه براي رهايي از مظالم استبداد و استعمار بهوجود ميآمد، ايران را نيز فرا ميگرفت.
رجال و روشنفكران درسخوانده و فرنگرفته آرزوها و ارمغانهاي خود را در محافل و در مطبوعات معدود زمان تعقيب ميكردند و به موازات آنان اقليتي از علماي مترقي و منصف نيز احساس وظيفه- و شايد مصلحت- كرده بودند كه به نداي وجدان و ايمان، صداي خود را در مدارس و منابر بلند كرده، مردم را عليه استبداد به حركت در آورند. تجربهی ناصرالدينشاهي نشان داده بود كه دخالت خارجيان و خودكامگي شاه متكي و محتاج يكديگرند و تا استبداد هست، اهانت به دين و اسارت مردم از بين نخواهد رفت. بهاينترتيب يك تفاهم تاريخي و همكاري ضمني مابين دو جناح روشنفكر و روحاني عليه خودكامگي شاه به وجود آمده بود كه تا حدودي مفهوم و مورد قبول مردم نيز بود. تفاهم و تحركي كه منتهي به انقلاب مشروطيت و صدور فرمان عدل مظفر گشت.
اين نكته قابل توجه است كه طرفداري علما از انقلاب مشروطيت به قصد رياستطلبي يا داعيهی حكومت و ولايت نبوده، براي اجرا يا صدور اسلام نيز مردم را دعوت به هجوم يا حركت نمينمودند، بلكه صرفاً جنبه و حالت دفاع از دين و وطن را داشته، اجابت به تظلمها و شكايات مقلدين خود عليه ظلم و فشارهاي دربار و دولت مينمودند. بحثهاي سياسي و اصلاحطلبي را بر قوانين اسلامي شالوده ريزي كرده، موضع خود را يك موضع مذهبي اعلام مينمودند و بر ضد لامذهبيِ حكام و رژيمهاي استبدادي، كه آنان را به وجود آورندهی لامذهبي ميدانستند، برخاستند. پيوند ديرينهی علما با طبقهی متوسط اجتماعي ايران، يعني بازرگانان و كاسبان خرده پا بدون دخالت و تأثير در موضعگيري علما، بهسود انقلاب مشروطيت نبوده است. تجار بازار و صاحبان صنايع محلي و اهل حرفه از ورود كالاهاي خارجي و امتيازاتي كه به بيگانگان داده ميشد زيان ميبردند.
بهطوركلي در انقلاب مشروطيت، روحانيت شيعه سخنگوي ملت بود و داعيه و وظيفهاي براي خود قایل نبود.
انقلاب مشروطيت ايران مانند همهی انقلابها در ضربهی اول نميتوانست به نهايت مقصود برسد. محمدعليشاه زيرِ همهی وعدهها و فرمانهاي مظفرالدينشاه زد. خصوصاً كه در داخل جناحهاي روشنفكر اداري و روحاني و حتي در تودهی مردم اعتقاد و موافقت كامل با آزادي و مشروطيت با تجدد و تغيير اوضاع وجود نداشت. روحانيت سنتي شيعه نيز حكومت انتخابي را كه منافي با نصب خليفه از طرف خدا و رسول ميدانست، قبول نداشت و نه رأي اكثريت را حاكم ميدانست. علاوه بر آن، «آزادي» را مترادف با بيبند و باري و رونق بيديني ميديدند.
درگيري واقعي مابين مشروطه خواهان و مستبدين در سيزده ماههی استبداد صغير محمدعلي شاه (۱۳۲۶ تا ۱۳۲۷ ه .ق) روي داد. همچنين حماسههاي دلاوري ملت ايران كه توانستند، عليرغم دخالت مسلحانه و بيرحمانه، و پشتيباني علني روسها از استبداد، محمدعليشاه را اخراج و مجلس توپ بسته شده را افتتاح نمايند، افتخار باقي مانده از اين دوران است . كتاب «تَنْبِيهُ الاُمَّة وَ تَنْزِيهُ الْمِلَّة» نائيني نيز كه در انطباق واثبات مباني مشروطيت يا آزادي و حاكميت ملت، با قرآن و سنت و در جواب ايراد و اشكالهاي علماي مستبد نوشته شده است، يادگار اين ايام ميباشد.
* * *
دهم؛ ملت ايران و روشنفكران ملي و مذهبي بر استبداد پيروز شدند ولي يك پيروزي نيم بند و يك مشروطيت نارس و نارسا.
نارس از اين جهت كه نه روشنفكران، نه روحانيون ونه ملت، دشمني و درك درستي نسبت به استبداد ۲۵۰۰ ساله كه اسيرش بودهايم نداشتند؛ استبدادي كه در رگ و ريشهها، در فرهنگ و خون ما و در تمام شئون زندگي فردي و اجتماعي ايرانيان رخنه كرده است و به سهولت و سرعت ريشه كن نميشود. نسبت به آزادي و حاكميت قانون يا ملت نيز روي هم رفته ناآشنا بودند. اين ارزشها و ارزشهاي خود انسان را، با ديده و دل و با دانش و آزمايش، همچون بزرگان غرب، نه درست دريافت كرده و نه دربست جویاي آن شده بودند. به اين واقعيت يا وظيفه نيز متوجه و متعهد نشده بودند كه آزادي و حاكميت مردم يا دموكراسي و مشروطيت تنها در اثر بيداري و نگهداري خود ملت ميتواند باقي بماند و ثمربخش شود.
اتفاقاً احمدشاه، برخلاف پدر نسبت بهمشروطيت و سوگند وفاداري خود به قانون اساسي، صداقت داشت و از اين جهت، مسئلهاي در ميان نبود. در ابتداي امر از ناحيهی انگليس و روس هم اعمال نفوذ و كارشكنيهاي مهم ابراز نگرديد. ولي كساني كه انقلاب كرده و مشروطيت مال آنها يا خواستهی آنها بود، يكي بعد از ديگري جا خالي كرده نهال نحيف مشروطيت را به حال خود گذاشته يا به دست مدعيان قديم و فرصتطلبان جديد سپردند.
روحانيون به مساجد و مدارس و به اشتغالات و افكار كهنه رفتند و بعضي هم اظهار ندامت كردند. سخنگويان و سرداران، سربهدار يا بركنار گشتند. رجال و روشنفكران نيز سرگرم سازماندهي يا سياستبازي شدند. مجلس اول تا حدودي حالت طبيعي قانوني و انتخابات آزاد مردمي داشت ولي مجلس دوم به بعد ميدان زد و بند و زورآزمايي براي احراز قدرت يا فروش مملكت شد. ملت در انتخابات شركت نميكرد يا از روي ناداني و نااميدي رأي خود را به دلالان سياسي ميفروخت.
مشرطيت ما نارسا بود از اين جهت كه نه پشتيباني و نگاهداري شد و نه آزادي و حاكميت ملي فرصت و قدرت براي ادارهی مملكت و شكوفايي و اثربخشي پيدا كرد.
نتيجهی قهري اين نارسايي و نابساماني و آشفتگي بود كه هرج و مرج و فقر و بيچارگي را به بار آورد و مملكت به موضعي بدتر از گذشته برگشت نمود. سياستهاي شمال و جنوب نيز بهترين استفاده را از ضعف دولت، و در غياب ملت براي تثبيت و تحميل خود و استيلاي خارجي باز كرد. بيصاحب و سامان شدن آزادي وقتي حاصلي جز هرج و مرج و مصيبت به بار نياورد، قهراً زمينه را براي ديكتاتوري يا بازگشت به استبداد و استيلاي خارجي فراهم مينمايد. سلطنت مشروطهی احمدشاه تبديل به مشروطه سلطنتي يا استبداي پهلوي گرديد.
اما چرا چنين شد؟ و چرا مشروطيت ايران نارس و نارسا از آب در آمد؟
علت امر را بايد در نارس و نارسا بودن خود انقلاب و در ضعف تدارك زمينه و در تعليم و تربيت ملت دانست. آزاديخواهي و مشروطيت انقلابي ما از پيامدهاي مهم تهاجم و تفوق يا تمدن غرب بود. همانطوركه در صحنه ها يا پردههاي ۵ و ۶ ديديم الهام يافته از مأمورين اعزامي سفر كردههاي به خارج بود كه متأسفانه رغبت يا فرصت كافي براي ايفاي صحيح و كامل رسالتي كه تاريخ به عهدهشان گذارده بود نيافتند.
كسانيكه در دوران ناصرالدين شاه و بعدها به تقليد يا به تعليم تمدن غربي و رمز
تفوق و تسلط آنها ميشتافتند، بيشتر مفتون زرق و برقها و فضولات فرنگ ميشدند يا متوقف در ظواهر و نظامات و سازمانهايشان ميگشتند. كمتر به عمق و علتها نظر ميكردند. خصال ذاتي و معنويات و ارزشهاي اجتماعي اروپاييانِ پيشرو را كه پايه و مايهی نيرومندي و برتري و ترقي آنان است، نميديدند و گاهي عكس آن را گزارش و نمايش ميدادند. فعاليت و وظيفهشناسي، نظم و انضباط، خدمتگزاري و نوعدوستي، علم و ادب اندوزي و همچنين راستي و درستي، امانت و عدالت، حقيقت جويي و انصاف و صدها صفات و حالاتي را كه لااقل در روابط داخلي خودشان و در مقايسه با آداب و عادات ما، در سطح خيلي بالايي قرار داشت، حساب نميكردند كه اگر آنها هم در مجموعه و اكثريت خود اهل دروغ و دغلي، خيانت و فريبكاري، خودخواهي و تكروي، بدخواهي و بدبيني بوده، و به دانايي و توانايي، به انسانيت و شرافت، و به ملت و مملكت عشق نميورزيدند و حاضر به گذشت و شهادت در راه استقلال و آرمانهايشان نبودند، هرگز به چنين مقام و موقعيتها نميرسيدند، و آقا و مسلط بر دنيا نمي شدند.
يكي از رموز ثروت و قدرت آنها كار كردن دستهجمعي يا مشاركت و همكاري در واحدهاي عظيم اقتصادي، سياسي و اداري است كه بدون يگانگي و اعتماد صورت پذير نيست و اتحاد و اعتماد بدون صداقت و امانت و عدالت نميتوانسته است امكانپذير باشد.
نتيجهی اين بينش و آموزش ناقص آن شد كه تلاش و تبليغات اصلاحگران دلسوخته، يا روي ظواهر سطحي و تشريفات تقليدي رفت يا صرفاً به تغييرات سازمانها، به لحاظ قوانين و تجهيزات كشور، و به اخذ علوم و صنايع و فرهنگ برتر پرداختند، بدون آنكه عنايتي به صفات و روحیات و ارزشهايي بنمايند كه سازندهی شخصيت و ساختار آنها و ريشهی تمدن و برتريهايشان ميباشد. به اين ترتيب عملاً به خودمان اجازهی هرگونه بيكارگي و تنبلي، بيبندوباري و فساد و حتي نادرستي و خيانت داده شد، و تقوا و تلاش فراموش گرديد. طبيعي است كه نميتوانستيم به نتايج مطلوب محسوسي برسيم. مانند آن زاغ شديم كه كبك شدن را نياموخته، زاغ بودن را از دست داده بوديم. از دلسوختگان و آموزشدهندگان ما کسانی نیز بوده و هستند که تنها رفاهطلبی و خوشگذرانیهای اروپا و آمريكا و فسادهاي طبيعي هر تجمع و تمدن يا نيرنگ و سياستبازيها و به طور كلي بديهاي آنها را ميبينند و ميپرورانند يا آن معايب و مفاسد را براي تحريك كينه و انتقام عليه آنها و ايجاد نااميدي و بيگناهي در خودمان توصيف و تشريح مينمايند.
عمل هر دو دستهی اغوا و انحراف ملت بوده است و كندي و نارسايي حركت…
* * *
یازدهم؛ با تجربهی تلخي كه دولت و ملت ايران از مشروطيت ناقص و نابسامان خود به دست آوردند، مختصر علاقه و اعتقاد به آزادي و حاكميت را از دست دادند و بيش از هر چيز تشنه و خواهان سلامتي و امنيت شده بودند و پس از آن آبادي و ترقي مملكت، از طريق تمركز دولت و تجدد در زندگي. در اوضاع و آگاهيهاي مردم آن زمان، كودتای سوم حوت (اسفند) ۱۲۹۹ (شمسي) كه سيدضياء را به رئيسالوزرايي و رضاخان را به سردارسپهي و سلطنت رساند، يك انقلاب مترقي ملي محسوب ميشد و نوعي مبارزه عليه عقب افتادگي و اسارت ايران. مراجع تقليد بزرگ زمان(مانند مرحوم حاج شيخ عبدالكريم حائري و آقا سيد ابوالحسن اصفهاني) نيز آن را امضا كردند.
دولت سهگانهی سيدضياءالدين طباطبايي و عزاداريهاي عاشوراي رضاخان قيافهی مذهبي هم به كودتا داده بود.
بايد انصاف داد كه رضاشاه تا حدود مطلوبي ايجاد امنيت و تمركز قدرت كرد و دست به اقدامات اصلاحي و تجددخواهانهی زيادي زد. عدليه و معارف و انتظامات و به خصوص ارتش و بهطوركلي ادارات را از آشفتگي و كهنگي بيرون آورد. ولي از آنجا كه رفتار او با مردم و مطبوعات و مجلس و اقدامات اجتماعي اصلاحياش توأم با آزار و اعمال زور و بعضاً برخلاف قانون و آزادي بود، و با معتقدات مذهبي اكثريت ملت نيز تعارض داشت، رفته رفته به او چهرهی يك ديكتاتور ستمگر و يك مستبد ضد دين را داد. خصوصاً بعد از آنكه دست تجاوز به اموال و املاك مردم دراز كرده و ايالات شمال و غرب ايران را به بهاي اندك و غالباً صوري، تصرف مينمود. كار او تصرف املاك و ساختن قصر و مؤسسات شخصي به خرج دولت و مردم شده بود و مأمورين املاك او بيداد ميكردند. عملاً قانون و مجلس و مطبوعات ملي را تعطيل نمود. غالب متدينين و روشنفكران آزاديخواه يا اصلاحطلب از او برگشتند. مردم زيرفشارهاي دولت و اختناق پليس به ستوه آمده، جاي پناه يا فراري نداشتند. تا آنكه بالاخره جنگ جهاني دوم به دادشان رسيد، رضاشاه فرار كرد، و به انگليسيها پناه برد! با ورود جابرانه و فريبكارانهی قواي روس و انگليس و آمريكا، كشور ما با امكانات و خطوط ارتباطي و دولت خود در اختيار آنها قرار گرفت. رضاشاه فرار كرد و محمدرضاه شاه به جاي پدر بر تخت نشست.
امر مسلم اين است كه رضاشاه ميخواست- و چنين كاري را باور داشت- كه دولت ايران مقتدر و مستقل بوده و مملكت ايران آباد و زيبا و مترقي باشند. كما اينكه هر اربابِ ملكِ عاقل و با عرضه ميخواهد خودش مسلط، مِلكاش آباد و رعيتاش پايدار باشد، تا بهرهی بيشتر برد و تفاخر بيشتر كند. آنچه را كه نميخواست و به راستي ارج نمينهاد، شخصيت و استقلال مردم بود و ارزش دادن به آنها و آزادي ملت كه در عهد احمدشاه از اعتبار افتاده بود. ضمن اينكه از خارجيها بدش ميآمد و نميدانست كه انگليسيها او را آورده و پشتيبانش هستند و حتي تن به بعضي از خودسريهايش ميدهند، براي آنكه ايران از هرج و مرج داخلي و آسيبپذيري خارجي بيرون آمده، ايلات و عشاير مطيع شوند، در منطقه آرامش برقرار باشد، از روابط و امتيازات به دست آمده مخصوصاً نفتِ جنوب بهره ببرند و سر و كارشان با يك نفر و يك دستگاه باشد. روسها هم چون ميديدند فشار و اجحافات رضاشاه زمينه را براي انقلاب كمونيستي آماده مينمايد و فئودالها را از ميان ميبرد او را تحمل ميكردند. اما به تدريج مستي قدرت و كامرواييهاي داخلي، او را مغرور و از جريانهاي خارج و حوادث روزگار غافل نمود. پيش از آنكه جنگ جهاني دوم درگيرد، با حسن نظري كه ايرانيها بهطوركلي و شخصِ او به آلمانها و به در افتادن هيتلر با انگليسيها داشتند، عمدهترين روابط اقتصادي و صنعتي را با آلمانها برقرار كرد و در زمان جنگ ميدان فعاليت سياسي و امكانات نظامي و جاسوسي زيادي به آنها داد و چون به تذكر و اخطارهاي متفقين اعتنا نكرد، و از طرف ديگر در ميان ملت پشتيبان و مدافعي نداشت، طومار سلطنت و قدرتاش به آساني و سرعت از طرف ابرقدرتهاي زمان بسته شد و كشور ايران با حداقل خرج و زحمت عملاً به تسخير متفقين در آمده و پل پيروزي آنها گرديد؛ و يك بار ديگر ثابت گرديد كه استقلال در سايهی استبداد استقرار و ارزشي ندارد.
* * *
دوازدهم؛ پس از فرار رضاشاه از ترس ملت و روسها و پناهنده شدن به انگليسيها هرج و مرج و آشفتگي دوران احمدشاهي مجدداً به سراغمان آمد. با اين تفاوت كه مملكت به لحاظ سرمايه و سازمان، و ملت به لحاظ آموزش عمومي و بينش اجتماعي- سياسي در بالاترين سطح قرار داشت. تجربهی رضاشاهي نيزمجدداً عشق و نياز به استقلال و آزادي را در دلها روشن كرده بود. به جاي ضعف و سليم النفسي مظفرالدين شاه كه بعد از قتل ناصرالدين شاه وسيله براي انقلاب مشروطيت شد، اين بار نيز شاه شدن صوري و با ترس و ابتدايي محمدرضاشاه از يك طرف، و حضور سه جانبهي متفقين با تأثير خنثي كنندهی متقابلهی آنها، دوران فترت و فرصتي را براي ايران به وجود آورد . صداي ملت مجدداً عليه استعمار و استبداد بلند
شد و كار به مليشدن نفت و سركوبي سلطنت انگلستان منتهي گرديد.
ابتدا حزب كمونيستيِ توده به اتكاي روسها تأسيس شد و سپس ملّيیون به راه افتادند. چند حزب تازهی ملي، و يكي دو سال بعد بهمناسبت انتخابات مجلس، نهضت ملي ايران، به رهبري دكتر مصدق شكل گرفت. انجمنهاي اسلامي و گروهها و احزاب كوچك مذهبي- ملي كه همهی آنها روشنفكر و مستقل از روحانيت سنتي بودند نيز در همين فترت و فرصت به وجود آمدند. جوانان درس خواندهی غالباً دانشگاه ديده، كه هم وطندوست بودند و هم ديندار و روشنفكر، از عقب ماندگي و از ناداني و ناتواني ملت رنج برده، و خواهان تمدن و ترقي بودند. درحاليكه روحانيت رسمي نه جوابگوي مسائل و اشكالاتي بودكه از ناحيهی علوم و نظريات غربي مطرح شده بود و نه از عهدهی مقابله با افكار اجتماعي- فلسفي كمونيسم و يا شرق اروپا برميآمدند كه دين و وطن ما را تهديد به مرگ و تسليم ميكرد.
نهضت ملي كردن نفت مبارزهاي بود بيشتر عليه استيلاي خارجي، در هيكل و هيأت شركت نفت انگليس و ايران، مبتني بر اين طرز تفكر كه در كليهی شئون مملكت و ملت حضور و عامليت بيگانگان را ديده، تصور ميكردند كه با بريدن دست آنها همهی كارها درست ميشود. پيروزي نهضت از اين جهت كه مبتني بر خلعيد و اخراج شركت صد درصد انگليسي نفت جنوب و شكسته شدن پشت امپراتوريِ انگلستان- به اقرار خود آنها- گرديد و يكي از افتخارات بزرگ و اميدواركنندهی ايران ميباشد، نتيجهی همكاري دين و وطن در طبقات باسواد و بيسواد ملت بود؛ بدون آنكه متدينين تشكل و تظاهر مخصوص به خود داشته باشند و بدون آنكه هنوز نسل روشنفكر مسلمان وارد ميدان شده باشد. البته مرحوم كاشاني با مصدق همكاري كرد و روي طبقات متوسط متدينين كه اكثريت شركتكنندگان در مبارزه را تشكيل ميدادند تأثير داشت، ولي بيشتر پشتيباني بود تا ابتكار و رهبري، مانند روحانيت انقلاب مشروطيت .
اگر همكاري كامل و صادقانه بوده و دوام ميآورد مسلماً كودتاي ۲۸مرداد۱۳۳۲ پيش نيامده، استبداد و استيلاي خارجي برنميگشتند و ملت از مبارزه ناكام بيرون نميآمد.
* * *
سیزدهم؛ نيمهی اول سلطنت محمدرضاشاه، دوران ضعف استبداد بود و حركت ملت ايران به سوي استقلال، و بزرگترين شكست استيلاي خارجي يا انگلستان. نيمهی دوم كه با واكنش مشترك و پيوند استيلاي خارجي و استبداد آغاز گرديد، شديدترين اسارت و محروميت را به لحاظ سلب استقلال و آزادي براي ما بهوجود آورد؛ ضمناً مصلحت مشترك آمريكا و شاه اقتضا ميكرد كه ايران به لحاظ اقتصاد و عمران و همچنين نيروي نظامي دوران شكوفا، ولي بيوفايي را داشته باشد.
تاريخ تكرار ميشود، با نوسانها و جزر و مدها. كودتاي ۲۸ مرداد كه به ابتكار و فرماندهي آمريكا و با همكاري انگليس و كشورهاي اروپاي غربي و با خرسندي شاه صورت گرفت برنامهريزي شده و غافلگيرانه بود. مصدق و همكارانش به زندان و تبعيد افتادند يا اختفا اختيار كردند؛ بدون آنكه ملت فاتح كمترين كاري انجام دهد. مردم پرورش يافته در فرهنگ استبدادي كه دستِ خالي با اراده و هياهو پشت امپراتوري انگلستان را شكسته بودند، چون تمرين حزبي و تشكيلات و تداركات لازم را نداشتند كاري جز غصهخوري و دردِ دل و نفرين از دستشان برنيامد.
از آنجا كه دستگاه كودتا از ابتداي كار بهطور غافلگيرانه و با خشونت و وحشت بر مسند قدرت نشسته بود و به همان صورت ادامه و شدت ميداد، هرگونه مخالفت و حركت، بيرحمانه كوبيده ميشد. ولي همان خشونت و شدت عمل توأم با همكاري و هدايت سياست خارجي از يك طرف، و آمادگي حاصله از تجربه و تمرينهاي گذشته از طرف ديگر، سبب شد كه در طي ۲۵ سال دوران استبدادي شاهنشاهي، پردامنهترين حركت و پيروزمندترين قيام خودجوش ملت بساط ۲۵۰۰ سالهی استبداد را به رهبري عنصر دين از كشور ايران برچيند !
بلافاصله بعد از كودتاي ۲۸ مرداد كساني پيدا شدند كه حاضر به رسوايي ايران نبوده، خواستند چنين تصور نشود كه ايرانيان از نهضت ملي و از رهبر خود برگشتهاند، و چون مخالفت مؤثرِ مثبت عليه ديكتاتوري از دستشان برنميآمد، با خاطرهاي كه از مقاومت فرانسويان در دوران اشغال آلمانها داشتند، «نهضت مقاومت ملي ايران» را تشكيل داده و عليرغم اختناق و آزارها به فعاليت زيرزميني با انتشار نامهها، نشريات، و انجام تظاهرات و عمليات، از جمله اعتراض دستهجمعي به قرارداد ننگين كنسرسيوم نفت پرداخته، افراد زيادي را به زندان فرستاده و نگذاشتند كه پرچم مبارزات ملي براي استقلال و آزادي به زمين افتد.
نهضت مقاومت ملي علاوه بر اينكه تركيب نسبتاً برابر از احزاب ملي و از قشرهاي مختلف دانگشاهي، بازاري، روحاني و اداري تهران و شهرستانها بود، دو فرق اساسي با نهضت ملي شدن نفت داشت؛ يكي اينكه براي اولين بار، بنا به گفته و پيام تأييديِ دكتر مصدق از زندان، ملّيیون ايران به مبارزهی خود سامان و سازمان داده، و با تعيين مرام و هدف و نظم دست به كار شده بودند؛ نكتهی ديگر اينكه با تجربهاي كه از مخالفت باطني شاه با مليشدنِ نفت و با جنبشِمليِ ايران عليه استيلاي خارجي به عمل آمده، سوءنيت او در استنكاف از فرهنگ ملي و مخالفت با خروج كاركنان انگليسي و مخصوصاً در كودتاي آمريكايي- انگليسي ۲۸ مرداد ۱۳۳۲ ظاهر گرديده و ثابت شده بود كه تكيهگاه و اسباب كار استيلاي خارجي، استبداد شاهنشاهي است. هدف اصلي نهضت مقاومت ملي، آزادي و قيام عليه استعمار بود. مبارزه با استبداد يا استيلاي خارجي كه هدف اصلي ملي شدنِ نفت بود، در مقام دوم قرار گرفت.
اختلاف ديگري كه خالي از اهميت نيست دگرگوني در جو سياسي يا در تركيب عناصر تشكيل دهندهی استيلاي خارجي ميباشد. انگلستان كه در پيروزي ملي شدن نفت ايران- به اعتراف خودش- از ابرقدرتي دنيا كنار رفته بود، و جاي خود را در سياست ايران و دخالت خارجيان به آمريكاي تازه نفس و جوان داد؛ ضمن اينكه شوروي نيز پس از جنگ جهاني، مقام و موقعيت برتري در استيلاگري بر ايران احراز كرده بود. ولي براي حزب توده كه هميشه مقابل ملّيیون و دو عنصر دين و وطن بوده است مبارزه با استعمار (يا امپرياليسم آمريكا و غرب اروپا) و پشتيباني از سياست شوروري هدف اصلي محسوب ميشد، و كسب آزادي و مبارزه با استبداد به صورت فرعي مطرح ميشده است.
با موفقيتيكه فرمانداري نظامي و ساواك در قلع و قمع سازمانهاي رسمي حزب توده و جلوگيريكلي از فعاليت شخصيتهاي ملي وگروههاي اسلامي بهدست آورده بودند، اختناق و فشار بهحد اعلي رسيده و مشاورين آمريكايي مسلط بر سياست ايران ضروري ديدندكه سوپاپهاي اطميناني باز شود، و دولت اعلام آزادي انتخاباتكند.
اعلام آزادي انتخابات ملي از طرف دولت و اجباري كه به تظاهر بر اجراي آن داشت، گردانندگان نهضت مقاومت ملي را تشويق نمود كه با مراجعه به سران جبهه ملي و وزراي سابق دكتر مصدق، پيشنهاد مشاركت در انتخابات و احياي جبههی ملي را بنمايند. در جبهه ملي دوم نمايندگان هر دو عنصرِ وطن و دين حضور داشته و فعاليت بيشتر از آنِ دومي بود. افرادي از آنها حزب نهضت آزادي ايران را تشكيل دادند كه ايدئولوژي آن صريحاً بر مبناي اسلام، برای خدمت به ملت ايران بوده، فعاليت اجتماعي و سياسي را به عنوان فريضهی ديني انجام ميدادند.
با استفاده از فترت كوتاهِ نيمه آزادي دركشور، گروههاي «ملي- اسلاميِ» ديگري نيز تشكيل شده بود كه خودآگاه يا ناخودآگاه پيرو مكتب سيدجمالالدين اسدآبادي بوده، اعتقاد و علاقه توأم به دين و وطن داشتند. مدافع دين و وطن و خواهان تمدن و تجدد بودند و مخالفت با قشريگري روحانيت و با خرافات و انحرافات از قرآن و سنت داشتند.
پس از پيروزي شاه در رفراندوم انقلاب به اصطلاح «شاه و مردم» و به زندان انداختن قبلي ملّيیون و مبارزين روشنفكر مسلمان و محكوم كردن آنان، فوارهی قدرت و غرور او با برگزاري جشنهاي ۲۵۰۰ ساله شاهنشاهي به اوج خود رسيد و با بلند شدن فواره سرنگوني او و استبداد شاهنشاهي آغاز گرديد!
در غياب مبارزينِ قانونيِ ملي و اسلامي كه به زندان افتاده يا تحت كنترل بودند، گروهكهاي جوان و با اخلاص زياد، با ايدئولوژيهاي انقلابی اسلامي يا ماركسيستي، از همه طرف جوشيدن گرفته و به استقبال شكنجه و شهادت ميرفتند. از حوزههاي ديني نيز طلاب و علماي جوان، با رنگ كم و بيش چپيِ ضد آمريكايي و انحصارگري روحاني به رهبري آيتالله خميني، موقع را مناسب ديده بودند كه به صفوف ملّيیون و مسلمانان اضافه شوند.
خشم عليه مفاسد و مظالم شاه و ساواك تقريباً كليهی قشرهاي كشور را با هدف مشترك ضد استبداد فرا گفته بود، از دانشآموزان تا بازاري و اداري و روحاني، با اكثريتي از طبقات متوسط مسلمان در تهران و در شهرها و روستاها. دربارهی رهبري آقاي خميني نيز كه لبهی تيز حملات خود را متوجه شاه و دربار نموده، او را مسئول دخالتهاي آمريكاييان ميدانست، تقريباً اتفاق كلمه وجود داشت و اين بار، در همكاري دين و وطن، اكثريت و حاكميت از آنِ عنصر دين گرديد.
در اين رهگذر سياست حقوق بشر كارتر را كه كمك شايان به آزاديهاي مطبوعات و منبر كرده بود، و اجازهی تشكيل و تجمع مبارزين را داد نيز نبايد ناديده گرفت.
ملت ايران در طي ۲۷ سال بعد از فرار رضاشاه در شهريور ۱۳۲۰ توانسته بود در كشاكش حوادث جهان، در جريانهاي سياسي ايران و در نوسانهاي مبارزاتي، آموزش و آمادگيهاي مفيدي را كسب نمايد و بالاخره با حركت و همكاري فراگير دين و وطن و با ابراز اراده و اخلاص بيسابقه، نظام ۲۵۰۰ سالهی استبداد شاهنشاهي را سرنگون ساخت.
* * *
چهاردهم؛ پيروزي ملت ايران در انقلاب بهمن ۱۳۵۷ كه به تلقين رهبري، عنوان اسلامي بر آن گذارده شد و به لحاظ سرعت و سهولت از يك طرف و خودجوشي و مشاركت عمومي از طرف ديگر، در تاريخ انقلابهاي دنيا كم نظير بود، چنان احساس قدرت و غرور در گروههاي گردانندهی انقلاب ايجاد كرد كه به فكر تداوم انقلاب افتادند. تداوم انقلاب براي تحقق هر چه بيشتر اهداف ديرينهی خود و پيشرفتهتر از آنچه در شعارهاي مشترك و برنامهی مصوب «آزادي- استقلال- حكومت اسلامي (نه شرقي و نه غربي)» آمده بود. همگي خواهان تداوم انقلاب بودند ولي هر كدام تداوم را در جهت خواستههاي خود ميخواستند؛ وحدت و صميميت قبل از پيروزي تبديل به تشتت و تعارض گرديده، شعار «همه با هم» جاي خود را به شعار «همه با من» داد. در هر حال، انقلاب راه جهشهاي تازهاي در پيش گرفت.
اولين گام و حملهی مشترك تداومدهندگان انقلاب، كنار زدن ملّيیون و مبارزين مسلمان روشنفكر بود؛ كساني كه در پايهگذاري انقلاب سهم اساسي داشتند و پايبندِ تعهدات و وعدها بوده، براي اجراي قانون اساسي مصوب آراي عمومي اصرار ميورزيدند. خواستهی آنها اين بودكه ملت و مملكت از اسارت اسبتداد روحاني و دخالت استيلاي خارجي رهايي يابد. هدف عمدهشان استقرار و اقتدار كشور و ترقي ايران در سايهی امنيت، عدالت، راستي و خدمت، بر طبق اصل عاليه و احكام اسلامي بود.
مظلومترين معترضين و پسزدهشدگان از خدمت و نظام، روشنفكران مسلمان (از
جمله دكتر كاظم سامي) بودند كه صرف نظر از پايمان شدن سابقه و حقوق مبارزه، به جاي رسيدن و رساندن كشور به آمال ديرين، شاهد خرابي ايران و خيانت به اسلام و ايمان مردم شدند.
گروههاي كمونيست و نيمه كمونيست و چپ گرايان افراطي، توقعشان از تداوم انقلاب بر محور قلع و قمع قهرآميز افراد و افكار و ارزشهاي به اصطلاح طاغوتي دور ميزد كه آنها را رسوب يافتهی سرمايهداري و مالكيت خصوصي يا وابستگان به اقتصاد خارجي ميدانستند. در سياست داخلي خواهان تحقق طبقهی مشترك بودند و در سياست خارجي درافتادن و درگيري با دولتهاي غربي به ويژه آمريكاي امپرياليست را تجويز و توصيه ميكردند. گروههاي جوانِ معتقدِ مسلمان که دركِ احساساتي و تصور ابتدايي از اسلام داشتند، رياضت و شهادت در راه اشاعه و اجراي اسلام در ايران و جهان، و امحاي كفر و گناه و رفاه و استكبار به صورت قاطع و انقلابي بود.
اما رهبر انقلاب، و با الهام از ايشان روحانيت و روحانيون مبارز و مقلدين و معتقدين به ولايت مطلقه فقيه، مقصد و مسير خود در تداوم انقلاب را به تدريج و ديرتر از سايرين آشكار و اجرا كردند، و موفق گرديدند با ايجاد جو و جريانهاي مناسب، به قلب كردن آرمانهاي اصيل انقلاب و پياده كردن اهداف و برنامههاي خود بپردازند.
اين اهداف و برنامهها را كه كم و بيش در پندار و گفتارهاي قبل از پيروزي انقلاب آقاي خميني انعكاس داشته است به شرح زير ميتوان خلاصه نمود :
۱- حاكميت و رهبري روحانيت، همراه با ادغام دين و سياست و هدف قرار دادن اسلام براي انقلاب و نظام؛
۲- ادامهی رسالت انبيا به عنوان وظيفهی رهبري و حكومت اسلامي، به صورت اشاعه و اجراي اسلام در جهان، از طريق صدور انقلاب و جنگ و جهاد در صورت لزوم؛
۳- كفر ستيزي انقلابي و استكبارزدايي بينالمللي، همراه با برانگيختن و نجات مستضعفين، تا حد رفع فتنه و فساد از عالم؛
۴- تكفير و طرد مليگرايي و رفاه خواهي و فراموش كردن يا در مراحل بعدي قرار دادن ايران، همراه با فدا شدن ايرانيان براي خدمت به اسلام و مستضعفين جهان؛
۵- روحيهی انتقام و انهدام يا تخاصم و تهاجم در برابر بيگانگان غيرمساعد و خوديهاي غير موافق؛
۶- انتقامگيري با دست خالي، از تهاجم و تمدن غرب و انكار ارزشها و دستآوردهاي آن، از جمله آزادي و حاكميت و حقوقي انسان.
خلاصه و ماحصل كلام آنكه در زمينهی همكاري دين و وطن، در مبارزات گذشته و در انقلاب و نظام، اولويت و انحصار به عنصر اول داده شده، عنصر وطن و ملت در محاق قرار گرفت.
آرمانهاي اصيل و قديم انقلاب و مبارزات ملي كه در شعار سه جملهاي «آزادي- استقلال- حكومت اسلامي» خلاصه شده بود، نفي نگرديد و از قلم و زبانها خراج نشد ولي به گونهاي تغيير شكل يافته، قلب ماهيت داد:
الف) جملهی سوم يا حكومت اسلامي، با عنوان جمهوري اسلامي در صدر قرار گرفت. اما حكومت اسلامي به صورت و سيرت حكومت روحاني، با وظيفهی تبليغ و تحميل اسلام، يا حكومت دين- كه برخلاف «لاَ إِكْرَاهَ فِي الدِّينِ» قرآن ميباشد- و نه حكومت اسلامي با وظيفهی حفاظت و آبادي و امنيت ملك و رفاه رعيت يا ملت، آنطوركه در نامه علي(ع) به مالك اشتر، والي اعزامي مصر، آمده است.
ب ) استقلال مقدم بر آزادي شد ولي نه استقلال ايران در حد تماميت ارضي و
خودكفايي و خودگرداني، يا رهايي از دخالت و تحميلهاي خارجي، بلكه انتقامگيري و تلافيگري و دشمني.
ج ) آزادي به مفهوم سرنگوني استبداد شاهي و طاغوتهاي درباري، به عنوان افتخار و يادگاري از انقلاب باقي ماند، ولي سرنگوني عليالاطلاق استبداد و عدم حاكميت هر نوع طاغوت و تحميل، در بوتهی اجمال و انكار قرار گرفت. آزادي مردم و غيرتابعين و موافقين با حاكميت، در عقيده و بيان و قلم و اجتماع- آنطوركه در قانون اساسي آمده است- عملاً مردود و محكوم گرديده «سلطنت مشروطه»ی سابق جاي خو را به «آزادي مشروطه» و محدود شده داد.
همكاري صميمانهی دين و وطن به رهبري آيتالله خميني بزرگترين پيروزي را نصيب انقلاب اسلامي ايران كرد اما تداوم انقلاب با انحصارگري روحانيت و طرد عنصر وطن، خون و خرابي و تلخترين شكست را به بار آورده، ايران و اسلام را دچار تاريكترين سرنوشت ساخت !
* * *
در مورد اهداف و برنامههاي جانشين شده ممكن است گفته شود كه متعاليتر و جهانيتر از اهداف و آرمانهاي اوليه انقلاب بوده است و امام خميني با بينش الهي، منزلت و شأن بالاتري به انقلاب و به جمهوري اسلامي ايران دادهاند.
در اينكه بهطوركلي اهداف و آرمانهاي عرضه شده، خصوصاً اگر با ديد شاعرانه و ايدهآليستي عارفانه نگريسته شود، گسترش بيشتر بهعالم انسانيت يافته است و داعيههاي برتر دارد، شايد حرفي نباشد و همين انگيرههاي جهاني- الهيِ ظاهراً متعالي، يكي از عوامل ارادت و شهادت يا ايثارهاي معجزه آساي انقلاب بوده است؛ ولي صرف نظر از اينكه بايد ديد تا چه حد با حق و حقيقت و واقعيت يا با خود اسلام و خواست خدا انطباق دارد و بلند برنامههاي مورد نظر عقلي و عملي بوده است يا خير، امر مسلم اين است كه هم با خواستهها و شعارهاي اكثريت مردم و عهد و وعدهها، متفاوت مغاير است و هم همهپرسي و تصويب عمومي روي آنها به عمل نيامده است تا مشروع و مجاز گردد.
در هر حال، چون غرض ما در يادبود خاطرات و خدمات يار شهيدمان دکتر سامي، مرور اجمالي به تاريخ مبارزات ملي ايران در برابر تهاجم و تمدن غرب و به سوابق و سنت پیشكسوتان او بوده است؛ بايد بگوييم كه رهروان اين كاروان، از قائم مقام و اميركبير گرفته تا سيدجمال و نائيني و پس از آنها مدرس و مصدق، مقصد و مسير مشتركشان نجات ايران و ايرانيان (و مسلمانان) از دست بيگانگان بوده است و بيداري و آزادي و حاكميت ملت براي رسيدن به سلامت و خدمت و سعادت در صراط مستقيم به سوي خداوند رحمن رحيم…
رحمت خدا بر سامي و بر همگي آنها باد !
۱۳۶۸/۸/۳
* این اثر مقالهاي است كه در بزرگداشت زندهياد دكتر كاظم سامي در ۳/۸/۱۳۶۸، براي درج در يادنامه اولین سالگرد شهادت ایشان نوشته شده است و ما آن را از نسخهی مستقلی که چاپ و منتشر شده و توسط مؤلف فقید در آن اصلاحاتی تکمیلی به عمل آمده است، آماده کردهایم و به علاقهمندان تقدیم میداریم (ب.ب.ف.)
۱٫ فعلاً كاري نداريم كه جريان به چه صورت درآمد و چه كلاهي بر سر ايران و اسلام رفت ! …
۲٫ در حالي كه ۱۵ سال قبل از آن به موجب عهدنامهی گلستان- آن هم با وساطت انگلستان- ايالات گرجستان، دربند، باكو، شيروان، شكّي، گنجه، قرهباغ، مغان، و قسمتي از تالش را به دولت روسيه واگذار كرده بود.
۳٫ نمايندهی فوقالعاده تزار به دربار ايران.
۴٫ اقامتگاهي نزديك زنجان كه فتحعليشاه براي نظارت بر عمليات جنگي اختيار كرده بود.
۵٫ از فقهاي بزرگ اخير كه واضع اصلي ولايت فقيه و مداح فتحعليشاه بود.
۶٫ نقل از كتاب «تاريخ سياسي و ديپلماسي ايران»، تأليف دكتر علياكبر بينا، از انتشارات دانشگاه سال ۱۳۴۲، جلد اول صفحات ۲۰۸ و ۲۰۹٫
در پاورقي همين صفحات به نقل از گزارش صدراعظم روسيه denerbroder چنين اضافه مينمايد :
«به نظر ميآيد وزير خارجه انگلستان ميخواست ايران را به جنگ با ما وادار كند و وقتي… از سياست مسالمتآميز امپراتور الكساندر اطمينان حاصل نمود، مصمم گرديد از احساسات ضد روسي ايرانيان جلوگيري كند ولي جلوگيري از طغيان احساسات ملي براي وي غير مقدور بود.»
۷٫ از همان مأخذ، ص ۲۵۷٫
۸٫ به نقل منقطع از كتاب «مقدمهاي بر تاريخ جنبش ملي ايران» نوشتهی آقاي مهندس عزت الله سحابي، شركت سهامی انتشار، تهران، سال ۱۳۶۴، صفحات ۲۲۲ تا ۲۲۴٫
۹٫ تعبير جديدي كه معمولاً در ادبيات و تبليغات رسمي جمهوري اسلامي ايران به كار برده ميشود و صحبت از «قدرت اسلام» براي ترس يا تحقير ابرقدرتها و سايرين مينمايد، صحيح نيست. اسلام به معناي يك آيين يا يك مكتب و طريق چيزي نيست كه از خود قدرت يا ضعف داشته باشد؛ قدرت و عمل هميشه از انسانها و از موجودات زنده است كه حامل و مخزن انرژي بوده يا مولد و زور دهندهی آن باشد (كه البته اصل و منشأ آن خداست). ابزار و ايجاد انرژي از انسانها نيز ناشي از ارادهی انسان بوده، عشق و ايمان است كه باعث ظهور يا شدت و ضعف اعمال ميگردد. هم ايمان به خدا و اعتقادهاي درست و حق سبب حرارت و حركت و قدرت شده و جسم و جانها را فداي خود ميكند و هم بهطوريكه تجربهی تاريخ گواه مكرر ميباشد، ايمان يا عشق و علاقههاي باطل و فاسد نيز افراد و اجتماعات بشري را بهشوق و شور و شهادت مياندازد، و موجب و مولد عمليات و نتايج عظيم ميگردد. در هر صورت، قدرتهاي ناشيه و عمليات انجام شده ميتواند دلالت بر وجود ايمان و حضور و تأثير مكتب بنمايد ولي لزوماً دلالت بر حقانيت مدعا و رسيدن به سعادت ندارد.
۱۰٫ نقيصه و شكايتي كه در همهی ادوار حتي بعد از مشروطيت و در جمهوري اسلامي وجود داشته و دارد. افراد و اصناف ملت و مردم در برابر دولت و دولتيان بيچاره و محكوماند. يك فرد ايراني در برابر يك دستگاه دولتي، حتي يك كارمند مالياتي يا انتظامي و ثبت اسناد، واقعاً بيپناه و دست بسته است. اداره يا مأمور دولتي به دليل دولتي بودن، خود را مجاز به هر اجحاف و فشار و زور و معاف از هر مسئوليت و قانون ميداند. در فرهنگ دولتي ايران- كه ميراث دوران ايلغار و تصرف شهرها و آباديها به دست ايلات و امثال مغول و تاتار است- زور گفتن به مردم و پايمال كردن حق و مال آنها به سود دولت يا خود مأمور، چيزي نيست كه مورد بازخواست و ايراد قرار گيرد، چون ظاهراً به نفع دولت عمل كرده است. قوانين كشور و سنتهاي دولت بر اين اساس و بر مبناي مقصر دانستن علي الاصول مردم نوشته شده است و اجرا ميگردد. دولت و مردم در ايران دو دشمن غالب و مغلوب حساب ميشوند!
۱۱٫ در تلگرافي كه آخوند خراساني و حاج شيخ مازندراني (دو نفر از سه مرجع بزرگ نجف) در۱۳۲۸ ه .ق (۱۹۱۰م) به نايب السلطنه ايران و «وزارتين جليلتين داخله و جنگ و رياست مجلس محترم ملي» كردهاند همكاري صميمانهی عناصر دين و وطن يا علماي آن زمان با انقلاب مشروطيت به خوبي آشكار ميگردد (نقل از كتاب «تشيع و مشروطيت» آقاي عبدالهادي حائري، تهران، سال ۱۳۶۰، صفحه ۱۲۳) :
«البته بديهي است كه زحمات و مجاهدات علما و امرا و سروران عظام ملي و مجاهدين دينپرست وطنخواه و طبقات مختلف ايران در استقرار اساسي قوام مشروطيت و اين همه بذل نفوس و اموال در تحصيل اين سرمايه سعادت، براي حفظ دين و احياي وطن اسلامي و آباداني مملكت و ترقي و اجراي احكام و قوانين مذهب و سد ابواب حيف و ميل و صرف آن در قواي نظاميه و ساير مصالح مملكتي و قطع مواد تعدي و تحميل چند نفر نفسپرست خودخواه خود رأي بود…»
۱۲٫ در سال ۱۳۳۰ كه براي خلعيد به جنوب رفته بوديم در سخنرانيها و اجتماعات انبوه براي سه كس كف ميزدند: مصدق، كاشاني و شاه؛ چهرهی واقعي شاه هنوز براي مردم روشن نشده بود. كاشاني بعد از انتخاب شدن به رياست مجلس خود را كنار كشيد و مانند شيخ فضل الله نوري در صف مخالفين قرار گرفت.
۱۳ . بقره(۲) / ۲۵۶ : در [پذیرش] دین اکراه و اجباری نیست؛ … (به نقل از قرآن مبین، ترجمه و تفسیر علیاکبر طاهری قزوینی)